أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
مرحوم آخوند در مسألهی طلب و اراده، اول مسألهای را عنوان میکنند. مسأله لغوی است، اما اشعریها و معتزليها مسأله را کلامی کردهاند، لذا مرحوم آخوند در کفايه، اول آن مسألهی لغوی را يادآور میشود و بعد هم مسألهی کلامی را، و آن طلب و اراده است.
از اشعریها- البته نه همهی آنها- نقل میکنند: کسی که کاری را انجام میدهد، در نفس او ارادهای هست و آن ارادهی حقيقيه و نفسيه است و يک طلب است و آن هم طلب نفسيه و طلب حقيقيه است و آن طلب و اراده وامیدارد که انسان تصوّر کند، تصديق کند و شوق مؤکّد پیدا کند و بالاخره فعل را انجام دهد. اشعریها همين جا میگويند: بنابراين آن طلب نفسانی و آن ارادهی نفسانی است که فعل را انجام میدهد و آن را خدا ايجاد کرده و ايجاد میکند. پس ما مجبوريم در اينکه آن عمل را به جا بياوريم. عمده دليل جبر اين اشعریها هم از همين خرافت سرچشمه میگيرد.
بعضی از معتزليها و همچنين شيعه میگويند در نفس ما هيچ چيزی نيست به جز اراده. و اما نداريم که ماورای ارادهی نفسالامری چيز ديگری هم به نام طلب باشد. اراده میکند و آن اراده موجب تصور و تصديق و شوق مؤکّد و عمل میشود. بنابراين طلب نفسالامری و طلب باطنی در سلسله مراتب افعال نيست.
مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) میخواهند تصالحی بين اشعری و معتزلي بدهند، لذا میفرمايند: طلب و اراده امران مترادفان هستند. آن چيزی که در باطن انسان است، گاهی به آن طلب و گاهی اراده میگوييم. لفظش تفاوت دارد اما يکی است و مترادف است. دو لفظ است و در يک معنا استعمال میشود. چنانچه میفرمايند در طلبهای لفظی که میگويد برو يا بيا، طلب است و اراده نيست. برای اينکه ارادهی نفسالامری موجب تصور و تصديق و شوق مؤکّد و عمل میشود و عمل هم میگويد بيا و يا برو. لذا طلب مختص به الفاظ است و به آن طلب تشريعی میگويند. اراده مربوط به تکوين و مربوط به نفسالامر است و به آن امر باطنی میگويند. بعد مرحوم آخوند میفرمايند اما انصرافی در مسأله هست و اينست که وقتی میگوييم اراده، منصرف میشود به کلام باطنی و امر نفسالامری و وقتی میگوييم طلب، منصرف میشود به فعل تشريعی که انجام میدهد مثلاً میگويد بيا يا برو. و از نظر واقع و نفسالامر، اراده همان طلب و طلب همان اراده است و اما اين انصراف عرفی هم هست. وقتی میگويند اراده، آنچه در باطن است و وقتی میگويند طلب يعنی آنچه در لفظ است. به آن امر باطنی و به اين امر تشريعی میگويند.
مرحوم آخوند در طلب و اراده، اينگونه بحث را تمام میکند و ای کاش مرحوم آخوند بحث را رها میکردند؛ برای اينکه اين بحثها مربوط به اصول نيست. حالا اسم طلب را آوردهاند و گفتهاند طلب دو معنا دارد: يکی به معنای شيءٌ و يکی به معنای صيغهی افعل و ما بمعناه. حال که آوردهاند، بايد رها کنند، اما ما را در بغرنج عجيبی انداختهاند که اين بغرنج عجيب هم مسألهی جبر و تفويض و هم مسألهی قضا و قدر است. آنوقت نتوانستهاند حل کنند و در آخر کار میگويند: «قلم اينجا رسيد و سر بشکست«[2] و نمیتوانند حل کنند و رها میکنند. اين بحث از عجايب کفايه است و سر تا پا به شأن مرحوم آخوند نمیخورد. همهی شما میدانيد مرحوم آخوند از هر جهتی- از نظر اصول، از نظر فقه و فلسفه- خيلی بالا بوده است؛ مرحوم آخوند يک فيلسوف بوده است. از مباحث فلسفی ايشان در کفايه در آنجاهایی که از خودشان اختراع نمیکردند، آدم میفهمد که فلسفه میفهمند. اما چه شده که اين دو بحث را در اينجا وارد شدهاند و نتوانستهاند از اين دريای متلاطم رد شوند و ما را در اين دريای متلاطم انداختهاند و رفتهاند، هيچکس نمیداند. مرحوم آخوند همین مطالب را در اول جلد دوم کفايه هم آوردهاند و همه يک چيز است و آنچه در جلد دوم است، در جلد اول هم است و ظهورش اين است که ايشان قضا و قدر را قبول دارد و قضا و قدر به جبر برمیگردد و ايشان جبر را قبول دارند؛ «الشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ».
هيچکدام از اينها به مقام شامخ مرحوم آخوند نمیخورد و اگر به دست من داده بودند، من میگفتم: اينها جعل است؛ زيرا در زمان مشروطه بوده و دشمن زياد داشته است و دشمن اين کار را کرده است. نظير اسفار ملا صدراست که جعل زياد دارد و دشمن برای تکفير ملا صدرا جعل کرده و بالاخره موفق شده و ملا صدرا را تکفير کردند و ملا صدرا از اصفهان فرار کرد و در دهی مخفی شد و اسفار را نوشت. آن وقتها بوده که تهمتهايی را جعل میکردند و به صاحب کتاب نسبت میدادند. اگر اين کفايه دست به دست نيامده بود، من میگفتم: همينطور که در اسفار گاهی جعل هست و نسبتهای ناروايی به ملا صدرا میدهند، در اينجا هم این دو نسبت ناروا به مرحوم آخوند داده شده است.
اراده دو اصطلاح دارد: يکی معنای لغوی به معنای خواست است. همينطور که مرحوم سيّد معنا کردهاند که میخواهد. اين يک معنای نفسالامری و ذهنی و معنای باطنی است، مثل اينکه میخواهد به مباحثه بيايد. به اين اراده میگويند. ارادهی ديگری هم داريم که الان مورد بحثمان نيست که در منطق به آن جزء العلّه میگويند و تصور و تصديق و شوق مؤکّد و اراده و عمل است. این اراده هم يک امر تکوينی است، اما مربوط به بحث الان ما نيست. بعضيها گفتهاند: به جای اراده بگو: تصور و تصديق و شوق مؤکّد و عمل و همان شوق مؤکّد، اراده است و همان اراده، شوق مؤکّد است. به اين شوق از نظر لغت خواست میگويند. وقتی میخواهد و راه میافتد، اين يک امر نفسالامری و يک امر تکوينی است و امري است که در کارهايمان و در عمق جان ما خوابيده است.
در وقتی که میخواهد، تصور جلو میآيد. معنای تصور يعنی اينکه میخواهم کار را انجام دهم. آنوقت تصديق به فايده میکند و آن تصديق به فايده او را وامیدارد و شوق مؤکّدی برايش پيدا میشود و آنوقت راه میافتد. حال اگر طلب تکوينی باشد، راه میافتد و اگر طلب تشريعی باشد، میگويد: بيا يا برو. به اين آخری طلب میگويند. طلب تشريعی يعنی برو يا بيا و طلب تکوينی يعنی راه میافتد. مثلاً شما میخواهيد به مباحثه بياييد و برای مباحثه مهيا میشويد و آن اراده و تکوين شما را به مباحثه وا میدارد؛ از آنجا تصور آمدن و تصديق و شوق مؤکّد داری و راه میافتي. به اولی اراده میگويند و تکوين است و به دومی هم طلب میگويند يعنی تکوينات. گاه نيت طلب هم طلب تشريعی است. مثلا اراده میکنيد غذايتان را بياورد، برای اينکه میخواهيد به مباحثه بياييد. بنابراين با تصور و تصديق و شوق مؤکّد میگوييد: غذای مرا بياور. اين طلب تشريعی است و تکوينی نيست. آنجا طلب تکوينی بود، يعنی خودتان برای مباحثه راه میافتاديد و اينجا تشريعی است؛ يعنی غذا میخوريد.
بنابراين ارادهی اول و طلب با هم متحد نيست و هر دو با هم متباين است. ارادهی در نفس، غير از طلب و طلب غير از اراده است و هيچکدام ربطی به هم ندارد. لذا حرف اشعری که میگويد: دو چيز داريم، بالوجدان غلط است. يعنی همه میدانيم که غير خواست که در نفسالامر ما را راه میاندازد، چيز ديگری نيست. آنچه در نفسالامر است و آنچه در ذهن ما است، به آن اراده میگوييم. آن وقتی که راه افتاديم يا امر کرديم، طلب پيدا میشود و وقتی طلب پيدا شد، اراده نيست. اراده در سلسله علل است و اول پيدا میشود و اين طلب در سلسله علل است و آخر پيدا میشود و هر دو با هم متباين است. لذا اينکه اشعری میگويد: ما در نفسالامر در ذهنمان يک اراده و يک طلب داريم، اين حرف غلط است. ما در نفسمان ارادهی نفسالامری است که موجب تصور و تصديق و شوق و طلب میشود. آنجا هم که طلب میکنيم، اراده نيست.
اگر مرادتان ارادهی منطقی باشد، باز همين است. اهل منطق ارادهی تکوينی را در کار نياوردهاند و گفتهاند: هر عملی، تصور و تصدیق و شوق مؤکّد و اراده میخواهد و آن اراده عمل را جلو میآورد. آنجا که طلب است، اراده نيست و آنجا که اراده است، طلب نيست و هر دو با هم متباين است.
هم حرف اشعری غلط است و هم حرف مرحوم آخوند درست نيست.
مرحوم آخوند میفرمايند: اينها مشترک لفظی و مترادفند.
اما مترادفی در کار نيست؛ يعنی آنچه اول واقع میشود اراده است و آنچه بعد از تصور و تصديق پيدا میشود، طلب است. طلب غير اراده و اراده غير طلب است و دو امر متباين هستند و اينکه مرحوم آخوند میگويند: اينها مترادفند و اگر میخواهی بگو: وقتی میگوييم: اراده، منصرف به ارادهی لفظی است و وقتی میگوييم: طلب، منصرف است به طلب تشريعي؛ اينطور نيست، بلکه دو امر متباين است و آنجا که يکی هست، ديگری نيست.
حرفهای ديگری هم هست و آن اين است که آيا اين اراده و تصور و تصديق و شوق مؤکّد و بعد از آن اراده و فعل، جزء العلة است؟
ما قائليم به اینکه اينها جزء العلة نيست، بلکه همهی آنها علت تامه برای يکديگرند؛ يعنی میخواهد و تصور میکندو آن تصور معلول علت تامهی اراده است. تصديق میکند و آن تصديق معلول ارادهی تامهی تصور است. شوق مؤکّد پيدا میشود و عمل پيدا میشود و آن عمل معلول آن اراده است. يک علت و معلولهايی پيدا میشود. در منطق همهی اينها را جزء العله میدانيم.
استاد بزگوار ما حضرت امام در جبر و تفويض حرفی دارند. ايشان میگويند: بگو: نفس ما خالق و مخترع است و نفس ما ايجاد اراده میکند؛ نفس ما ايجاد تصور میکند؛ نفس ما ايجاد شوق مؤکد و ايجاد اراده میکند؛ همينطور که نفس ما ايجاد عمل و اراده میکند.
حرف حضرت امام بهتر از حرف من است، اما علی کل حال اينکه در منطق آمده اينها جزء العلة است، نمیگوييم جزء العلة است. حال اگر حرف اهل منطق را بگوييم که جزء العله است، اما اراده غير از طلب و طلب غير از اراده است و با هم متباين هستند. حرف اشعری که میگويد: دو تا در ذهن است، غلط است، حرف مرحوم آخوند هم که میفرمايند يک چيز بيشتر نيست، اين هم درست نيست، بلکه دو چيز متباين هستند، يکی اول و يکی آخر و عمل در وسط واقع شده است. روی حرف ما کل واحد علت از برای يکديگر است و روی فرمايش حضرت امام (رضواناللهتعالیعليه) خالق همهی اينها نفس ما است و در کل واحد، نفس ما علت تامّه و آنها معلول هستند.
بحث طلب و اراده تمام شد و مرحوم آخوند لاأقل بايد وقتی به اينجا میرسیدند، وارد بحث میشدند، اما ما را در دردسر انداختند و مجبوريم فردا مقداری دربارهی جبر و تفويض و مقداری هم راجع به قضا و قدر از نظر عقل عرفی و از نظر قرآن و روايات اهل بيت (عليهم السلام) صحبت کنيم. انشاء الله بتوانيم از اين دريای متلاطمی که مرحوم آخوند ما را در آن انداخته است، نجات پيدا کنيم.
وَصَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ