عنوان: اتحاد طلب و اراده
شرح:

أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.

 

مرحوم آخوند (رضوان‌الله‌تعالی‌عليه) دو مسأله‌‌ای که مربوط به اصول نيست، در کفايه آورده‌اند و دردسر عجيبی برای خودشان و برای ديگران درست کرده‌اند. هر دو مسأله‌  مربوط به علم کلام است و عرفا و فلاسفه خيلی مفصل در بحث‌هايشان آورده‌اند و هيچ ربطی به علم اصول و علم فقه ندارد. این دو مسأله، يکی مسأله‌‌ی  طلب و اراده است، يکی هم مسأله‌‌ی  جبر و تفويض و قضا و قدر است.

فضلايی مثل شما بايد اين بحث‌ها را بدانید و به قول عوام بايد این مباحث حسابی مثل موم در دست شما باشد و باید مسأله‌‌ی  طلب و اراده و جبر و تفويض و قضا و قدر پيش شما حل شده باشد، به طوری که بتوانيد دفع شبهات کنيد و جواب سوالات را بدهيد.

هيچ‌کس نمی‌داند چرا مرحوم آخوند اين کار را کرده‌اند. من از شاگردان مرحوم آخوند هم سوال کردم و استاد بزرگوار ما آقای بروجردی روی منبر می‌فرموده‌اند : اين دو مسأله‌ای که مرحوم آخوند در اينجا آورده‌اند، ربطی به علم اصول ندارد و و آنچه فرموده‌اند  درست نيست. ظاهر کفايه مرحوم آخوند این است که مثل اينکه ایشان در قضا و قدر و در جبر و تفويض حرف‌هايی زده‌اند که نه شيعه زده، نه در فلسفه و عرفان کسی زده است و در طلب و اراده به آنجا رسيده که در آخر کار نوشته‌اند: «قلم اينجا رسيد، سر بشکست».[1] ای کاش قلم ايشان از اول سرش شکسته بود و اين دردسرهای عجيب را برای ما جلو نياورده بود و انصافاً شاگردان مرحوم آخوند هم نمی‌دانند که مرحوم آخوند چه می‌گويند. آيا مرحوم آخوند در قضا و قدر به راستی قائل به اين است که «الشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ»[2] اين به مقام شامخ مرحوم آخوند نمی خورد؛ اما الفاظ آمده، حرف‌ها هم پشت سر هم آمده و بالاخره به قول استاد بزرگوار ما آقای بروجردی، مرحوم آخوند در اينجا قليانشان را نکشيده بودند. بالاخره نمی‌دانيم مرحوم آخوند چه گفته‌اند، يعنی بخواهيم آنچه از کفايه فهميده می‌شود، به مرحوم آخوند نسبت دهيم، معلوم است که با شأن و مقام مرحوم آخوند جور درنمی‌آيد.

ديگران مختلفند؛ بعضی از بزرگان وقتی به مسأله‌ می‌رسند، اصلاً مسأله‌  را بحث نمی‌کنند. چه کسانی که سطح کفايه را بحث می‌کنند، چه کسانی که خارج اصول می‌گويند، بببعضی وقتی به بحث جبر و تفويض و قضا و قدر می‌رسند، اصلاً بحث نمی‌کنند و اين فصل را می‌اندازند. بعضي‌ها هم اقرار می‌کنند و می‌گويند: ما نمی‌دانيم اين فصل چيست و اين مربوط به اصول نيست. بعضي‌ها هم وارد بحث می‌شوند و خيلی دامنه‌دار يک ماه يا دو ماه در اين باره بحث می‌کنند.

استاد بزرگوار ما حضرت امام مختلف بودند؛ بعضی اوقات مفصّل در اين باره‌ها صحبت می‌کردند  و بعضی اوقات هم کلاه وجدان را سر ما می‌گذاشتند و از مسأله‌  رد می‌شدند، از عقل عمومی و ضرورت اسلام و امثال اين چيزها؛ و اتفاقاً يادم نمی‌رود کتاب جبر و تفويض را به قلم خودشان نوشته بودند و خيلی کاری به کفايه نداشتند و خودشان نوشته بودند. من فهميدم ايشان درس جبر و تفويض دارند. وقتی درس اصول تمام شد، تا دم خانه به دنبال ايشان رفتم و گفتم: اين نسخه‌ی جبر و تفويض را به من بدهيد تا استنساخ کنم. البته من بدکاری کردم. ايشان ماندند و گفتند: فردا بيا تا بدهم. فردا به من دادند و گفتند: استنساخ کن و بياور و فرمودند: راضی نيستم نسخه‌ی خودت را هم به ديگران بدهي. بالاخره جبر و تفويض را استنساخ کردم. در اواخر عمرشان از عالم عرش به فرش آمدند و به کسی که وارد در اين قضايا نبودند، اجازه دادند کتاب‌های عرفانی و فلسفی‌شان را چاپ کنند و الان چاپ شده است؛ اما ای کاش اجازه‌ی چاپ نداده بودند و اين کتابها چاپ نشده بود.

بحث اول راجع به طلب و اراده است. اين طلب و اراده يک اصطلاح شده است و اصل اين بحث از اشعری و معتزلی گرفته شده است. در زمان بنی‌العباس برای اينکه ائمه‌ی طاهرين (‌عليهم السلام) را خانه‌نشين کنند و مردم را از ايشان متفرّق کنند، آخوندهای درباری درست می‌کرد‌ند  و پول زيادی به آنها می‌دادند و آنها حرف‌های غريب و عجيبی به هم می‌بافتند. برای اينکه نه فلسفه خوانده بودند و نه در علم کلام کار کرده بودند و اصلاً ‌اهل اين چيزها نبود. لذا امروز اشعری چيزی می گفت و فردا معتزلی آن را رد می‌کرد و بعد اشعری چيزی ديگری می‌گفت و معتزلی قبول می‌کرد و بالاخره در مقابل حقيقت امام صادق (‌عليه السلام) دکان باز کرده بودند و اين دکان خيلی به فرهنگ تشيع ضربه زد. گرچه طلبه‌های امام صادق (‌عليه السلام)  خيلی کار کردند و فرهنگ غنی از شاگردان امام صادق (‌عليه السلام) است، اما اين حرف‌های خرافی و يا جعليات در ميان شاگردهای امام صادق (‌عليه السلام) هم رفت.

به اشعری بيشتر اهميت می‌دادند؛ برای اينکه جبری بود و اين‌طور بود که می‌گفت: بنی‌العباس بر سر ما مسلّط شدند و ظالم هستند، اما خدا خواسته است بنی‌العباس مسلّط بر سر ما باشد و اين جبر است وقدر و تقدير خدا اين است و ما بايد ساکت بمانيم. غالب اشعري‌ها جبری هستند و غالب معتزلي‌ها قضا و قدری هستند. به قول آنها، دست‌های بنده‌ها را بستند و اراده‌ی حق را روی دست‌های بسته‌ی مردم گذاشتند و هرچه مردم به جا می‌آورند، جبر است و از خود اختياری ندارند.

قضيه‌ی عوامانه‌ای هست که می‌گويند: بهلول که ديوانگی او انصافاً خيلی کار کرد و خودش را به ديوانگی زده بود برای اينکه نتوانند از او سوء استفاده کنند، پای منبر ابوحنيفه نشسته بود و ابوحنيفه دو سه تا مسأله‌ گفت. يکی اينکه گفت: اين شيطان از آتش است و چون از آتش است، پس آتش نمی‌تواند آتش را بسوزاند، بنابراين شيطان به جهنم نمی‌رود. چيز ديگر اينکه گفت: خدا ديده می‌شود؛ برای اينکه هرچيزی که هست بايد ديده شود و خدا هست، پس بايد ديده شود؛ لذا خيلي‌ها خدا را می‌بينند. سوم اينکه گفت: ما در کارهايمان مجبوريم؛ اگر زن زنا دهد، مجبور است؛ اگر مرد هم ظلم کند، مجبور است. معنايش اين است که بنی‌العباس که بر سر ما مسلط شده‌اند، خدا کرده و جبر است و همه بايد خفه شويم. بهلول از اين‌طرف و آن‌طرف کلوخی پيدا کرد و به سر ابوحنيفه زد و فرار کرد. بهلول را گرفتند و پيش هارون‌الرشيد بردند. هارون‌الرشيد داد و فرياد کرد که چرا ابوحنيفه را کتک زدي؟ بهلول گفت: سه مسأله‌  داشت و من سه مسأله‌‌ی  او را جواب دادم؛ يکی اينکه می‌گويد: هرکاری بکنيم، خدا کرده است؛ بنابراين کلوخ را هم من نزده‌ام، بلکه خدا زده است. دوم اينکه به ابوحنيفه بگوييد: تو که می‌گويی سرم درد می‌کند، پس دردش کجاست؟ تو می‌گويی هرچيزی هست، بايد ديده شود، بنابراين درد سر تو بايد ديده شود. يکی هم اينکه می‌گويد: همجنس همجنس را نمی‌سوزاند؛ شيطان از آتش است پس نمی‌سوزد. بنابراين ابوحنيفه هم از خاک است و کلوخ نبايد بتواند به او اصابت کند. بنابراين با همين ديوانه بازی ابوحنيفه بدبخت را ديوانه کرد.

مرحوم محدث قمی در تتمة المنتهی نقل می‌کنند که خانمی زنا داده بود و شوهرش او را کتک می‌زد و مردم جمع شدند و زن زير تازيانه به مردم گفت: ای مردم! اول شوهرم را مسلمان کنيد و بعد به من بگوييد چرا زنا دادي؛ برای اينکه شوهرم مرا کتک می‌زند و می‌گويد: چرا زنا داده‌ای، درحالی که من زنا نداده‌ام، بلکه خدا اين زنا را واقع کرده است.

اين حرف‌های عوامانه در عبارات مرحوم آخوند، در ان قلت قلت‌هايي ريخته شده و ايشان جبری شده‌اند و می‌گويند: هرچه می‌کنيم، خدا می‌کند؛ «مَا شَاءَ اللَّهُ كَانَ وَ مَا لَمْ‏ يَشَأْ لَمْ‏ يَكُنْ».[3]

حال اين مباحث از کجا پيدا شده است؟

هم جبر و هم تفويض، هم قضا و قدر، ريشه‌های قرآنی و فلسفی دارد، اما اين بحث‌هايی که در علم کلام شده، خرافاتی است که از بي‌سوادی اشعري‌ها و معتزلي‌ها و از آخوندهای بي‌سواد درباری پيدا شده است. به آنها حسابی پول می‌دادند برای اينکه حسابی می‌توانستند به هم ببافند و به آنها گفته بودند: با هم جنگ و نزاع داده باشيد. يک روز اين چيزی می‌گفت و ديگری رد می‌کرد و يک روز هم ديگری می‌گفت و اين رد می‌کرد. همه‌ی اينها به خاطر اين بود که حقيقت امام صادق (‌عليه السلام) از بين برود و به عبارت ديگر در مقابل فرهنگ تشيع، دکان باز کرده بودند. پس اين جبر و تفويض از اينجا پيدا شده است و اين پيش اصحاب مسلّم است. لذا  لازم نيست ما مسأله‌‌ی «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ‏ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ»[4] را خيلی فلسفی کنيم. مثنوی جمله‌ای دارد که خيلی شيرين است؛ می‌گويد:

اينکه گويی اين کنم يا آن کنم                         اين دليل اختيار است ای صنم[5]

به قول حضرت امام شما صبح تصميم گرفتيد به مباحثه بياييد و جبری نبوده و با اختيار خودتان آمديد و برای مباحثه نشستيد و گوش داديد و من گفتم و شما شنيدید و بعد هم ‌رفتيد. کسی شما را مجبور نکرده است و اکراه و جبری نيست.

اختيار اين است که ما خودمان اين کاررا انجام دهيم. اين يک امر وجدانی است. فرق است بين اينکه کسی در گوش کسی بزند و يا کسی دستش بلرزد و زمين بخورد و سرش به صورت ديگری بخورد و يا دستش رابه صورت ديگری بخورد. به اولی می‌گويند: چرا زدی و راجع به دومی می‌گويند: تقصير ندارد؛ زمين خورده و دستش به صورت ديگری خورده است. ظاهراً اينها نزاع نمی‌خواهد، بلکه همه‌ی اينها يک امر عرفی و عقلائی است که ما مختاريم.

بله، پروردگار عالم به ما خيلی چيز داده تا اينکه مختار شده‌ايم. پروردگار عالم به ما سلامتی داده، به ما قدرت و اراده داده، به ما قدرت انتخاب داده است و هزاران نعمت از طرف خدا هست تا ما بتوانيم نماز بخوانيم يا بتوانيم ظلم کنيم. حال اگر بگوييم: اختيار فقط است، مقدماتش دست ما نيست و اگر بگوييم: جبر فقط است، می‌بينيم اينطور نيست. پس به قول امام صادق (‌عليه السلام): «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ‏ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ»، بگو مقدمات را خدا داده است و ما از اين مقدمات می‌توانيم درست استفاده‌ی کنيم، يا اينکه استفاده‌ی بد کنيم. اگر استفاده‌ی خوب کنيم،‌ بهشت است و اگر استفاده‌ی بد کنيم، جهنم است. اين يک امر عرفی و امر واضح و هويدایی است.

اگر کسی بگويد: جبر است، وجدان به او می‌خندد. حال اگر استدلال‌ها جلو بيايد و حرف‌ها زده شود، اما وجدان به او می‌خندد. مثل همان مثال مرحوم محدث قمی در تتمة المنتهي،‌که زن زنا داده و می‌گويد: من نکرده‌ام، بلکه خدا کرده است و خدا مرا واداشته که زنا بدهم. يا دزد می‌گويد: خدا واداشته من دزدی کردم، يا قاتل می‌گويد: خدا واداشته من آدم کشتم.

لذا می‌توان گفت انسان در اختيارش مجبور است. اين حرف خوبي است. ما در اينکه مختاريم، مجبوريم. انتخاب و اختيار از نعمت‌های بزرگ خدا است و مثل ساير نعمت‌ها است که خدا داده است و به قول علامه طباطبائی در درس می‌گفتند: اگر کسی پولی به غلامش بدهد و بگويد: با اين تجارت کن و او با اين پول آدم بکشد، پول دادن از مولا است و اگر نداده بود اين نمی‌توانست آدم بکشد، اما مولا برای اين پول داد که او تجارت کند وسعادتمند شود. اما به جای اينکه سعادتمند شود، شقاوتمند شد. لذا سعادت و شقاوت دست خودش است، اما مقدماتش دست خداست؛ «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ‏ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ».

وَصَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ



[1]. کفایة الاصول، آخوند ملا محمد کاظم خراسانی، ج1، ص68

[2]. التوحید، محمد بن علی بن الحسین (شیخ صدوق)، ج1، ص356

[3]. الکافی، محمد بن یعقوب کلینی، ج8، ص82، ط اسلامیه

[4]. التوحید، محمد بن علی بن الحسین(شیخ صدوق)، ج1، ص206

[5]. مثنوی معنوی، جلال‌الدین محمد بلخی (مولانا)، دفتر پنجم