أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
مسألهی سوم اين بود که مشهور در ميان اهل اصول اين است که اسم زمان از بحث مشتق بيرون است؛ برای اينکه ذات متلبّس بالمبدأ نيست و ما ذات متلبّس بالمبدأ، مثل عالم که ذات متلبّس به علم است، میخواهيم و زمان يک امر وُحدانی متصرّم است، يک امر جزئی وُحدانی و بسيط است نحوهی وجودش، وجود غيرقارالذات است. لذا مشهور شده که است زمان از بحث مشتق بيرون است؛ برای اينکه ذات متلبّس بالمبدأ نيست.
مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) در کفايه میخواهند اين حرف را درست کنند و میفرمايند: زمان يک کلی منحصر به فرد است. اينکه شما میگوييد: امر وُحدانی و بسيط و موجود به وجود غير قارالذات و کلّ آنٍ فی مکان، اين را نمیگوييم، بلکه میگوييم: زمان يک کلی است که افرادی دارد، الاّ اينکه افرادش منحصر به فرد است؛ يعنی ذات متلبس به فرد که اين فرد تکرار ندارد. بنابراين میتوان گفت ذات متلبّس بالمبدأ است.[1]
نمیدانم مراد مرحوم آخوند چيست. ديروز من میگفتم: ذات متلبّس بالمبدأ ماهيت لابشرط است و اين ماهيت لابشرط هم با ماضی میسازد، هم با مستقبل میسازد و هم با حال میسازد و آن حال و استقبال و ماضويت هم جزء نيست و مثل کلی طبيعی است. وقتی میگوييد: «زيد انسان است»، اين انسان با زيد و عمرو و بکر میسازد و عمرويت و بکريت هم جزء آن نيست. وقتی میگوييد: «زيدٌ انسانٌ»، انسانيت لابشرط است و زیدیت جزء آن نيست. زيد و عمرو و بکر و خالد از افراد آن حقيقت زيد، يعنی انسان هستند؛ به اين معنا که آن کلی طبيعی بر همهی اين افراد صادق است و در خارج هم موجود است.
لذا میگوييم: کلّی طبيعی در خارج موجود است. در «زيدٌ انسانٌ»، انسانيت در خارج موجود است. در «عمروٌ انسانٌ»، انسانيت عمرو در خارج موجود است و امر اعتباری نيست، اما قيد هم نيست. لذا چون بيرنگ شد، اسير هر رنگی شد؛ چون قيد ندارد، با همهی قيود میسازد و با زيد و عمرو و بکر و خالد میسازد. لذا ما گفتيم: ذات متلبس بالمبدأ هم با ماضی میسازد، اما ماضويت جزء آن نيست و هم با حال میسازد و حاليت جزء آن نيست و هم با استقبال میسازد و استقبال جزء آن نيست. يک کلی طبيعی است و بر متلبّس بالمبدأ فی الحال و فی الاستقبال و فی الماضی صادق است. بالاخره مشتق ذات و تلبس بالمبدأ دارد و الاّ اگر ذات باشد، جامد است و مشتق نيست و اگر متلبس بالمبدأ نباشد، جامد است و مشتق نيست و آن تلبّس اگر ذات نداشته باشد، فعل است. پس ذات و متلبس بالمبدأ بايد با هم جمع شوند تا مشتق شود. لذا مثلاً ضارب، ضرب و زننده میخواهد و اين زننده بايد با اين ضرب يک اتحادی پيدا کنند و وقتی اتحاد پيدا کردند، ذات متلبس بالمبدأ میشود و به آن ضارب میگوييم. اين قيد حال جزء ضارب نيست؛ برای اينکه در زننده، نه حال، نه استقبال و نه ماضی هست و لذا هم با ماضويت میسازد و میگوييم: زد، هم با حال میسازد و میگوييم: درحال زدن است و هم با استقبال میسازد و میگوييم: میخواهد بزند. بنابراين هیچکدام مجاز نیست، ولی اين قيودات هم جزء نيست.
لذا مرحوم آخوند و ديگران گفتهاند: اصلاً مشتق بسيط است. اگر اين حرف درست باشد، برمیگردد به اينکه زمان خارج از حرف ما نيست و اين قيودات جزء مشتق نيست، بلکه قيودات برای بيان کلام است و بيان کلام، کلام ناقص را تام میکند و هيچکدام اينها علامت حقيقت و مجاز نيست، جزء کلمه هم نيست و يک کلی طبيعي میشود. وقتی کلی طبيعی شد، آنوقت با همه چيز میسازد. کسانی که الان کفايه در ذهنشان است، میدانند که نمیتوانیم اينطور نسبت به مرحوم آخوند دهيم و بگوييم: اينکه مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) میفرمايند: يک کلی طبيعی منحصر به فرد است، میخواهند بگويند: زمان يک امر وجودی است، اما «کلّ آنٍ فی مکان» و «کلّ آنٍ فی زمانٍ»، ولی اينها قيدش نيست، بلکه قيدش اين است که امر متصرّم غير قارالذات و نحوهی وجودش وجود تصرمی است و اين با «کلّ آنٍ فی زمانٍ» جور میآيد و کلی منحصر به فرد هم میشود و يا به عبارت من، ماهيت لابشرط میشود.
روی اين حرف فکری کنيد و ببنيد آيا میشود اين عرض مرا با حرف مرحوم آخوند تطبيق کرد؛ برای اينکه زمان يک امر خارجی است و ما اگر بخواهيم کلی بگوييم، کلی طبيعی در خارج موجود است و اما غيرکلی طبيعی، مثل جنس و فصل و امثال اينها که مصاديقش در خارج است و خود جنس و فصل خارجيت ندارد، در خارج موجود نيست.
حرف ديگر این است که به مرحوم آخوند عرض میکنيم: ما اصلاً در اسم زمانِ فلسفه نمیرويم؛ برای اينکه کار فلسفه دقت است و مربوط به خودش است و اصلاً مربوط به اصول و فقه نيست. به قول استاد بزرگوار ما آقای بروجردی میفرمودند: فلسفه را داخل در اصول کردند، برای اينکه چاقش کنند، اما باد کرد و آماس شد. ما در ميان عقلا و عرف میبينيم عرف اينطور است که برای زمان، ثانيه و دقيقه و ساعت و روز و شب و سال و ماه درست میکند و سال را برمیگرداند و عيد درست میکند و عيد از عود است. الان استعمال میکنند که ماه رمضان آمد و خدا قوت بدهد که بتوانيم روزه بگيريم. مثلاً عرف میگويد: ساعت ده است و دو ساعت به ظهر مانده است و وقتی ظهر شد، میگويد: ظهر است و وقتی يک ساعت گذشت، میگويد: يک بعد از ظهر است.
لذا عرف زمان را يک امر موجود در خارج میبيند. مثلاً شب را برای خودش چيزی حساب میکند که دوازده ساعت است و روز را چيز ديگری حساب میکند که دوازده ساعت است و هفته را چيزی درست میکند که هفت روز است و ماه را سی روز و سال را سيصد و شصت و پنج روز درست میکند و بعضی اوقات میگويد: ماه رمضان آمد، يا ماه رمضان رفت. میگوييم: همهی اينها مجاز نيست، بلکه از نظر عرفی يک حقيقت خارجی است ولو اينکه از نظر عقلی واقعيت ندارد، اما عرفيت دارد و اگر عرفيت داشته باشد، میگوييم: زمان، ذات متلبس بالمبدأ است و وقتی میگوييم: يک شبانه روز، یا يک ماه، يا يک سال، يا چند روز ديگر ماه رمضان میآيد، يا ماه رمضان رفت، اينها ذات غيرقارالذات است و در خارج موجود است و به اقسامی منقسم میشود و آن اقسام، افراد آن است. همان ماهيت لابشرطی است که من گفتم و آن ماهيت لابشرط، با شب، يا با دوی بعد از ظهر، يا با دو ساعت به ظهر مانده میسازد و حتی با ثانيه و دقيقه و ساعت میسازد. با سال هم میسازد و يک کلی طبيعی میشود و اين کلی طبيعی مصاديقی در خارج دارد و آن کلی طبيعی بر همهی مصاديق صادق است. يک ثانيه زمان است، يک دقيقه هم زمان است، اما دقيقيت جزء زمان نيست. اگر چنين شد، مثل بحث دو روز قبل بگوييم: عرفاً در زمان هم هرچه در فلسفه گفته شده، بحث ما نيست و عرفاً ذات متلبس بالمبدأ است و اين ذات متلبس بالمبدأ، کلی طبيعی و موجود در خارج است و با همهی مصاديقش میسازد؛ اما خصوصيات مصاديق جزء آن نيست.
اگر بتوانيد حرف مرا درست کنيد، مشکل بالايی را در اين مسألهی سوم حل کردهايد. حرف من، حرف عقلایی است و ما نمیخواهيم حرفهای فلسفه جلو بيايد، بلکه میخواهيم حرف اصولی جلو بيايد و با دقت عقلی هم تطبيق بکند. اما اصل مطلبی که عرض میکنم، اگر درست باشد، ظاهراً يکی از مصاديقِ مشتق، اسم زمان و اسم مکان و اسم فاعل و اسم مفعول تا آخر است.
وَصَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد