عنوان: قاعده لاحرج / اشكال به آمن الرسول و رفع مالايعلمون و جواب آن
شرح:

اعوذ باللّه‏ من الشيطان الرجيم. بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.

بحث ديروز راجع به قاعده حرج بودو مى‏گفتم كه اين قاعده حرج يك قاعده عقلايى، بلكه يك قاعده عقلى است. عقل به ما مى‏گويد بايد از طرف خدا حرج نباشد، خلاف لطف است، خلاف حكمت است. عقلاء هم مى‏گويند بايد در گفتار و كردار ما حرج نباشد، ديگر چه رسد به گفتار و كردار خدا، انبياء و ائمه طاهرين عليهم‏السلام و اين بناء عقلاء را قرآن در آياتى و معصومين عليهم‏السلام در رواياتى تأييد كرده‏اند، امضا كرده‏اند.

اشكال در آمن الرسول بود كه مى‏فرمايد: «ربّنا و لاتحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا»[1] گفته‏اند: از اين آيه فهميده مى‏شود اصر - يعنى
حرج و مشقّت - در آن اديان بوده است. اين را هم جواب داديم به اينكه اصر در اينجا حكم نيست؛ «فبظلم من الذين هادوا حرّمنا عليهم طيّبات احلّت لهم»
[2]، عقوبت ظلم ظالم است، كه دست و پا پيچ او مى‏شود. خب توانستيم بخوبى از آمن الرسول بگذريم.

مى‏ماند حديث رفع، كه مى‏فرمايد: «رفع عن امّتى»[3]. گفته‏اند: از اين «عن امتى» معلوم مى‏شود كه اين 9 تا در اديان سابقه بوده است و منّةً على الامّه برداشته شده است. آن وقت همين‏ها اشكال كرده‏اند، گفته‏اند: چه جور مى‏شود كه روى سهو و نسيان كتك بزنند؟! اين خلاف حكمت است و نمى‏شود. جواب داده‏اند كه به مقدمات مى‏گيرند. مثل باب جهل مقصّر است، كسى كه جاهل است، در حين جهلش توجه به مطلب ندارد، اين نمى‏تواند حكم را بجا آورد. گفته‏اند: به او خطاب مى‏شود: «هلّا عملت؟»، مى‏گويد: نمى‏دانستم. به او خطاب مى‏شود:«هلّا تعلّمت؟»[4] و به مقدمات مى‏گيرند. لذا الجاهل المقصّر كالعامد الا فى موضعين. اينجا هم همين طور است، اگر سهو و نسيان است، به مقدماتش مى‏گيرند، مى‏گويند چرا مواظبت نكردى تا سهو كردى؟ اما به ما ديگر اين حرف را نمى‏زنند.

لذا مثل شيخ بزرگوار و خيلى‏ها اشكال را متعرض شده‏اند، جواب را هم همين جور داده‏اند؛ رفع مالايعلمون، رفع السهو، نمى‏شود كه در امم سابقه روى سهو كتك بزنند، محال است، ظلم است؛ گفته‏اند به او مى‏گويند چرا مواظبت نكردى تا سهو بكنى؟ پس روى سهو كتك مى‏خورد، چون مقدماتش دست خودش بوده است.[5]

خب اين فرمايش آقايان دو سه تا اشكال دارد:

يك اشكال اين است كه خب راجع به سهوش بگوييد، راجع به اضطرارش چه؟ راجع به ما لايطاقش چه؟ راجع به رفع ما لايعلمونش چه؟ يك فقره نيست كه شما جواب بدهيد، اين جواب بايد روى همه‏اش بيايد. خب اگر بخواهد روى همه بيايد، اتفاقا فقهاء در دين اسلام هم همين را گفته‏اند. يك كسى مى‏داند اگر برود در اين مجلس، شراب خوردش مى‏دهند. حالا رفت و شراب خورد. اين عقاب دارد؛ به او مى‏گويند چرا شراب خوردى؟ مى‏گويد مضطر شدم. مى‏گويند چرا خودت را مضطر كردى؟ خب اين كارى به اديان سابق ندارد، در اين دين هم هست، حتى در سهو و نسيان، اگر راستى لاابالى گرى كند تا نماز يادش برود، بعد نماز نخواند، به او مى‏گويند چرا نماز نخواندى؟ مى‏گويد: يادم رفت، مى‏گويند چرا قمار مى‏كردى تا يادت برود؟ خب اين در اسلام هم هست. مستكرَه شده براى امرى، اما تسامح كرده، خودش درست كرده است؛ يك امر مالايطاقى را براى خودش جلو آورده، اما مقدمات را خودش فراهم كرده است. خب در اسلام هم كتك مى‏خورد؛ روى مقدمات كتك مى‏خورد.در اين جوابى كه داده شده كه روى مقدمات مى‏گيرند، كارى به امم سابقه ندارد. يك دفعه در مقدمات كوتاهى نكرده، خب سهو نسيان و اضطرار و مالايطاق و همه آن 9 تا مرفوع است. يك دفعه در مقدمات كوتاهى كرده، هيچ كدام مرفوع نيست. كارى كه به دين حضرت موسى و عيسى ندارد، همه فقهاء اين را گفته‏اند يعنى يك فقيهى نداريم كه بگويدنه؛ همه فقها گفته‏اند اگر يك كسى در مقدمات جهل و در مقدمات نسيان و در مقدمات اضطرار كوتاهى بكند، كه بشود نسبت به او بدهند، گفته‏اند كتك مى‏خورد و مرفوع نيست. چرا مرفوع نيست؟ به او مى‏گويند چرا نمازت را باطل خواندى؟ مى‏گويد نمى‏دانستم، مى‏گويند چرا نرفتى ياد بگيرى؟ در دين موسى همين بوده، دردين حضرت عيسى و دين پيغمبر اعظم هم همين است. سهو كرده، به او مى‏گويند چرا نماز نخواندى؟ مى‏گويد سهو كردم. مى‏گويند چرا نشستى قمار بازى كنى و سرگرم قمار شدى تا يادت رفت؟ مضطر است، شراب خورده، زنا كرده، اينكه مشهور شده، بعضى از طلبه‏ها هم مى‏گويند، يك معمّا درست كرده‏اند كه شراب خوردن كى حلال مى‏شود؟ مى‏گويد يك شيشه شراب برمى‏دارم، مى‏روم بيابان، آنجا تشنه مى‏شوم، دمِ مرگ شراب را بجاى آب مى‏خورم و اين شراب حلال است.

نه بابا! اين شراب حرام است؛ به او مى‏گويند: چرا شراب خوردى؟ مى‏گويد مضطر بودم. مى‏گويند چرا براى خودت اضطرار فراهم كردى؟ در دين اسلام همين است، در دين موسى و عيسى هم همين بوده است. پس اينكه به مقدمات بگيرند، اين هم نمى‏شود. لذا نمى‏شود به مقدمات گرفت.

يك ايراد ديگر هم هست و آن اين است كه كارى به نسيان ندارد كه شما رفتيد روى نسيان  و مقدمات نسيان درست كرديد. راجع به جهلش هم همين است، راجع به مالايطاق و راجع به مااستكرهوا عليه و راجع به ما اضطروا اليه و همه همين است. در اسلام مسلّم همين طور است، همين طور مى‏بخشد، همه جا مى‏بخشد، مسلّم همه جا مى‏بخشد. اما آنجا مى‏بخشد كه نشود نسبت اضطرار را به خود او بدهيم، نسبت فعل را به خود او بدهيم و اما آنجا كه بشود نسبت فعل را به مكلف بدهند، مسلّم خدا نمى‏آمرزد، حديث رفع هم آنجا را نمى‏گيرد. همه مى‏گويند - اين فقط حرف من نيست - همه فقهاء گفته‏اند حديث رفع آنجا را مى‏گيرد كه نشود نسبت فعل را به او بدهند و اما اگر بشود نسبت فعل را به او بدهند مثل همين كه روايت داريم: به او مى‏گويند چرا نماز باطل خواندى؟ مى‏گويد نمى‏دانستم. مى‏گويند چرا نرفتى ياد بگيرى؟ نسبت فعل را به او داده، كتك هم رويش مى‏خورد، قرآن هم دلالت دارد كه جاهل مقصّر كتك مى‏خورد. در سوره نساء از او سؤال مى‏كنند كه چرا اعمالت را بجا نياوردى؟ چرا طرفدارى از ظالم كردى؟ چرا در بلاد كفر بودى؟ مى‏گويد: نمى‏توانستم. مى‏گويند «الم تكن ارض اللّه‏ واسعة فتهاجروا اليها»[6]. گير مى‏كند، قرآن مى‏گويد با تازيانه‏هاى آتش جانش را مى‏گيرند. بله «الاالمستضعفين من الرجال و النساء»[7] جهل قصورى است، نسبت فعل را نمى‏توان به او داد و چون در جهل قصورى نسبت فعل را نمى‏شود به او داد، لذا مرفوع است. اما در جهل تقصيرى نسبت فعل را مى‏شود به او داد، پس مرفوع نيست. امم سابق همين بوده، امم لاحق هم همين است. لذا من خيال مى‏كنم اگر بخواهيم از «رفع عن امّتى» مفهوم‏گيرى كنيم، مفهوم ندارد؛ چون عقل ما مى‏گويد براى همه امم حرج نه، لذا «عن امّتى» مفهوم ندارد حالا اين خلاف ظاهر هم است، باشد، ديگر وقتى عقل است، بايد اين تأويل را براى «رفع عن امّتى» ياجاهاى ديگر درست بكنيم. در تخيّل، مسلّم است كه نمى‏شود روى تخيّل و روى خطورات عقاب بكند، قعطا نمى‏شود حالا امم سابقه باشد، يا امم لاحقه، چون خطورات دست خودش نيست. مثل اينكه چشمش مى‏افتد به يك آدم سياه چهره بدگلِ معصيت كارى، مى‏گويد امروز خيلى براى ما سخت مى‏شود.خب اين خطور - نه اينكه ترتيب اثر بدهد - از همه امم برداشته شده است. مثل تخيّل گناه است، البته در تخيّل گناه ممكن است كسى بگويد - نمى‏دانم - اين مختص به امت پيغمبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است، كه اگر خيال گناه كرد، برايش نگاه نوشته نمى‏شود. اما قرآن مى‏فرمايد: «و ان تبدوا مافى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه‏ فيغفر لمن يشاء و يعذّب من يشاء» [8]. لذا اين كه در روايت رفع نيست؛ در روايت رفع يكى حسد است، يكى طيره، اما همان جاهم مى‏گويد:«مالم يظهر بلسانه»[9] راجع به حسدش مالم يظهر بلسانه، راجع به طيره‏اش هم مالم يظهر بلسانه. خب يك امر اضطرارى مى‏شود. چه جور مى‏شود آدم خطورات نداشته باشد؟ اولياء اللّه‏ مى‏خواهد. بله اوحدى من الناس هستند كه خطورات ندارند، اما خيال نكنيد كه اين براى عموم مردم است، نه. استاد بزرگوار ما علامه طباطبايى «رضوان اللّه‏ تعالى عليه» مى‏گفتند: به مرحوم قاضى مى‏گفتيم: آقا اين خطورات ما را كشته است. يعنى بعد از آن شاگرديها و آن رياضتها باز هم نمى‏تواند آن خطوراتش را بردارد؛ مى‏گويد خطورات مرا كشته است. بله اوحدى من الناس هستند كه خطورات ندارند، خطورات و وسوسه و تخيّلها و توهّمها ندارند و آن وقتى است كه راستى حكومت خدا بر دل باشد و الا تا حكومت خدا بر دل نباشد، به قول ملا سيوطى «الانسان لايخلوا من فكرٍ ما». ما مى‏گوييم اگر صفات رذيله باشد، از اوجب واجبات اين است كه رفعش كند. خطورات در مقابل رسوخات است، در باب رسوخات مى‏گويند از اوجب واجبات است كه بايد حسد را رفعش كرد، اما راجع به خطورات، گناه است، اما رفع شده است. شايد به خاطر همين است - راج به حسدش هم همين است – كه صدِ نود و نه مردم اين خطورات وحسد و طيره و امثال اينها را دارند، اما رفع شده است. حالا ما بخواهيم بگوييم اين مصيبت عام البلوى آن وقتها گناه بوده است، نمى‏شود گفت. هر 9 تاى حديث رفع همين است. اينكه مرحوم شيخ انصارى مى‏گويند آيا اين رفع به معناى دفع است يا به معناى رفع است؟ چه جورى معنا بكنيم؟ گفته‏اند: از اينها نمى‏توانيم استفاده بكنيم، حالا شما بگو رفع  به معناى دفع است، يا دفع به معناى رفع است، اينها را كه نمى‏شود رفع گفت؛ براى اينكه رفع گاهى استعمال مى‏شود در دفع و گاهى معنا مى‏شود به چيزى كه بوده، بعد آن را برداشته‏اند. اينها را كه نمى‏شود ؛ فقط جمله «عن امّتى» است و الا ما بقى خيلى اهميّت ندارد. در عن امتى هم مفهوم، مفهوم لقب است، اما بعضى اوقات مفهوم لقب حجت است. ظهور اين جمله اين است كه از غير امت رفع نشده است، اما آن اشكال عقلى من مى‏گويد اين مفهوم لقب حجت نيست. اگر مفهوم شرط هم بود مى‏گفتيم، چه رسد به اينكه مفهوملقب است و مى‏گوييم عقل ما مى‏گويد مفهوم لقب حجت نيست. اين خلاصه حرف ماست. آقايان نگفته‏اند، اما چاره‏اى نداريم الا اينكه بگوييم و ما بخواهيم بگوييم در امم سابقه روى جهل و نسيان و اكراه و اضطرار و مالايطاق عقاب مى‏شده است، عقل ما مى‏گويد از اين حرفها نزن؛ عرف هم مى‏گويد از اين حرفها نزن. لذا آقايان گير كرده‏اند، راجع به نسيانش مى‏گويند به مقدمات مى‏گيرند. جوابش اين است كه اينكه به مقدمات مى‏گيرند، در دين اسلام هم همين است ؛ اگر مقدمات دست ما باشد، رفع نشده است و اگر به مقدمات بگيرد، از ما هم همين طور است. اگر مقدمات دست ما نباشد، اين 9 فقره رفع شده است و اگر دست ما باشد، رفع نشده است.

يك دفعه ما در مقام بيان اين هستيم كه قاعده حرج مى‏گويد حكم نيست، يك دفعه در مقام بيان اين هستيم كه بدى‏هاى ما موجب عقاب ما مى‏شود. خب حالاهم است، هميشه هم بوده است، هميشه هم خواهد بود. البه احكام بعنوان مؤاخذه بايد موقّت باشد؛ برمى گردد به اينكه ظلم كردند: عقاب بر آنها آمده است. يا آن آيه شريف مى‏فرمايد: «و على الذين هادوا حرّمنا كل ذى ظفر»[10] اما اين موقت بوده، هميشه كه نبود است؛ خب گفتند يك سال گوسفند نخوريد، يا دو سال پى نخوريد، اما بالاخره مقدمات دست خودشان بوده است.

ديگر حالا ما عندنا، اگر  شما هم غير از اينهايى كه گفتيم داريد، بفرماييد تا جواب بدهم، يا بمانم و تصحيح بكنم و اگر هم نداريد، ولى مى‏خواهيد از حرفهايتان دست برنداريد، اينجا ديگر تحشيه مى‏خواهد؛ بايد جزوه‏اش را  بنويسيد، در جزوه هم بنويسيد كه ايشان اين جورگفت و ما قبول نداريم. اما بايد دليل بياوريد و الا بعد پشيمان مى‏شويد، مى‏گوييد چرا ما اين را نوشتيم. اين در حاشيه دليل بياوريد، بگوييد اينهم دليل ماست و آن آقا بيخود گفت و الا بدون دليل نمى‏شود. يك فاضلى هم خيلى فاضل بود، خيلى خوب بود- خدا طول عمر به ايشان بدهد - من با ايشان فلسفه مباحثه مى‏كردم، ولى ايشان خيلى در فلسفه وارد نبود، اما دلش مى‏خواست فلسفه بخواند. حالا مرادم اينجاست كه من يك ربع زبان مى‏ريختم ؛ هى مى‏گفتم، مى‏گفتم: ايشان در آخر كار مى‏گفت: نِه. يك ربع بحث ما تمام شد، دو باره از سر. حالا يك دفعه نِه در حاشيه ننويسيد، اگر مى‏نويسيد با استدلال باشد. اگر استدلال خوب داريد، به من هم بگوييد تا استفاده كنم، اگر هم استدلالتان هم مثل همين حرفهايتان است، در حاشيه بنويسيد، بعد رويش فكر بكنيد. خب اين مطلب اول بود.

مطلب دوم راجع به قانون حرج اين است كه اين قانون شخصى است، نه نوعى، يعنى اگر براى نوع يك حرجى باشد، اما براى شخصى حرج نباشد، حتما بايد فعل را بجا بياورد، اما بالعكس اگر براى نوع حرج نيست، اما براى اين شخص حرج است، قانون حرج براى اين شخص مى‏آيد. و اين جور نيست كه حرج نوعى رافع تكليف باشد.

اينكه حرج نوعى رافع تكليف باشد، در بعضى جاها آمده است، اما نه اينكه قانون حرج آن را برداشته باشد، بلكه حكم آمده، شايد مناطش قانون حرج باشد. مثل خون قروح و جروح، در خون قروح و جروح مى‏گويند قاعده حرج جارى نيست، روايت رويش داريم و ممكن است مناط آن روايتها، مناط آن حكم الهى قاعده حرج باشد يا مثلاً در باب نجاسات ،محل غائط را به سه تا سنگ مى‏شود پاك كرد، مى‏خواهد آب باشد، مى‏خواهد آب نباشد. حالا آيا اين عفو است يا راستى پاك است؟ بعيد است انسان بگويد پاك است، مى‏گويند عفواست. مى‏گويند مناطش اين است كه چون آن وقتها نوع مردم در بيابان بودند و سروكار با آب نداشتند، شارع مقدس گفت: با سه تا سنگ، يا سه تا كهنه خودت را پاك كن ؛ پاك مى‏شوى. ما مى‏گويم عفو است، چون ذرات نجس هست، ما مى‏گوييم نجس است، اما عفو است؛ پروردگار عالم عفو كرده است و مناطش قاعده حرج است. آن يك مسأله ديگرى است، در مسأله روايت داريم حكم است و مناطش حرج است و اما اگر در مسأله‏اى روايت نداشته باشيم و يك چيزى براى نوع مردم حرج باشد و براى اين آقا حرج نباشد، خب مسلّم اين آقا بايد به وظيفه عمل كند. و اگر ما بخواهيم در همين مثالى كه من زدم قانون حرج را جارى بكنيم، در خون قروح و جروح براى نوع مردم حرجى است كه هر روز بخواهند حمّام بروند. اما براى يك كسى حرج نيست، هر روز مى‏رود دوش مى‏گيرد، يا هر روز كارى با طرف مى‏كند، لذتش هم همين است، دلش هم مى‏خواهد كه يك بهانه‏اى درست كند و مثلاً هر روز حمّام برود. حالا واجب است اين حمّام برود يانه؟ اگر بگوييم حرج نوعى رافع تكليف است، گفته‏اند نه و اما اگر بگوييم حرج شخصى - كه فقها گفته‏اند - گفته‏اند: اينكه براى نوع مردم حرج است، چه كار به تو دارد، تو ببين براى خودت حرج است يانه، اگر حرج است، «ما جعل عليكم فى الدين من حرج»[11] و اگر حرج نيست، بايد تكليف را بجا بياورى. مسلّم است پيش فقهاء كه حرجى كه ما داريم رويش بحث مى‏كنيم، مثل قاعده ضرر است، شخصى است، نه نوعى. لذا اگر اين حرج نداشته باشد، رافع تكليف نيست. الا اينكه از قاعده حرج جلو نياييم و به روايات تمسك بكنيم، چنانچه فقهاء در باب قروح و جروح به روايات تمسك كرده‏اند و جون به روايات تمسك كرده‏اند، گفته‏اند براى آن كسى هم كه حرج نيست، عفو است، براى كسى هم كه حرج نيست، لازم نيست خون قروح و جروج را بشويد و مى‏تواند با همان خون نجس نماز بخواند. اما آنجا گفته‏اند براى روايات، براى اينكه اگر حرج شخصى باشد، اين حتما بايد خودش را تطهير بكند. بله اگر حرج نوعى باشد - كه نمى‏توانيم چنين چيزى را فرض بكنيم - روايت هم نداشته باشيم، آن وقت بگوييم چون براى نوع مردم حرج است، پس براى من هم رافع تكليف است. اما اين نمى‏شود، براى اينكه اصلاً بر مى‏گردد به اينكه در حالى كه شما موضوعى نداريد، حكم داشته باشيد. از همين جهت همه فقهاء فرموه‏اند: اين قواعد ثانويه دائر مدار مورد است، دائر مدار شخص است، دائر مدار زمان است. دائر مدار مكان است و كارى به تكيلف ندارد، اگر موضوع باشد تكليف مى‏آيد و الا نه.

لذا حرجى كه ما داريم رويش بحث مى‏كنيم حرج شخصى است،نه حرج نوعى، بايد موضوع حرج براى شخص جلو بيايد، ثم حكم بيايد؛ «ما جعل عليكم فى الدين من حرج» حالا گاهى موضوعات است، گاهى احكام، موضوعات باشد،«ما جعل عليكم فى الدين من حرج»؛ احكام باشد،«ما جعل عليكم فى الدين من حرج». اما دائر مدار وجود موضوع - يعنى حرج - است، يعنى در موردى، در شخصى، در فردى، تا ما بتوانيم حكم را بر آن بار كنيم. هفت، هشت تا مطلب ديگر هم هست، ان شاءاللّه‏ جلسه بعد عرض مى‏كنيم.

و صلى اللّه‏ على محمد و آل محمد



[1]-سوره بقره2، آيه 286.

[2]-سوره نساء4، آيه 160.

[3]-محمد بن حسن حر عاملى، وسائل الشيعه، پيشين، ج 11، ص 295، باب 56، از ابواب جهاد النفس و ما يناسبه، ح 1.

[4]-محمد بن محمد بن نعمان شيخ مفيد، الأمالى (مؤسسه نشر اسلامى قم، 1403 هـ.ق) ص228.

[5]-شيخ انصارى، فرائد الاصول، 2 جلد (دار الاعتصام للطباعة و النشر  قم، چاپ اول، 1416 هـ.ق) ج 2، ص 136.

[6]-سوره نساء4، آيه 97.

[7]-همان، آيه 98.

[8]-سوره بقره2،آيه 284.

[9]-محمد بن حسن حر عاملى، وسائل الشيعه، پيشين، ج 11، ص 295، باب 56، از ابواب جهاد النفس. البته تعبير روايت اين است:«مالم ينطقوا بشفة».

[10]-سوره انعام6،آيه 146.

[11]-سوره حج22،آيه 78.