اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم. بسم اللّه الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
بحث ديروز راجع به
قاعده حرج بودو مىگفتم كه اين قاعده حرج يك قاعده عقلايى، بلكه يك قاعده عقلى
است. عقل به ما مىگويد بايد از طرف خدا حرج نباشد، خلاف لطف است، خلاف حكمت است.
عقلاء هم مىگويند بايد در گفتار و كردار ما حرج نباشد، ديگر چه رسد به گفتار و
كردار خدا، انبياء و ائمه طاهرين عليهمالسلام و اين بناء عقلاء را قرآن در آياتى
و معصومين عليهمالسلام در رواياتى تأييد كردهاند، امضا كردهاند.
اشكال در آمن
الرسول بود كه مىفرمايد: «ربّنا و لاتحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من
قبلنا» گفتهاند: از اين
آيه فهميده مىشود اصر - يعنى
حرج و مشقّت - در آن اديان بوده است. اين را هم جواب داديم به اينكه اصر در اينجا
حكم نيست؛ «فبظلم من الذين هادوا حرّمنا عليهم طيّبات احلّت لهم»، عقوبت ظلم ظالم
است، كه دست و پا پيچ او مىشود. خب توانستيم بخوبى از آمن الرسول بگذريم.
مىماند حديث رفع،
كه مىفرمايد: «رفع عن امّتى». گفتهاند: از
اين «عن امتى» معلوم مىشود كه اين 9 تا در اديان سابقه بوده است و منّةً على الامّه
برداشته شده است. آن وقت همينها اشكال كردهاند، گفتهاند: چه جور مىشود كه روى
سهو و نسيان كتك بزنند؟! اين خلاف حكمت است و نمىشود. جواب دادهاند كه به مقدمات
مىگيرند. مثل باب جهل مقصّر است، كسى كه جاهل است، در حين جهلش توجه به مطلب
ندارد، اين نمىتواند حكم را بجا آورد. گفتهاند: به او خطاب مىشود: «هلّا
عملت؟»، مىگويد: نمىدانستم. به او خطاب مىشود:«هلّا تعلّمت؟» و به مقدمات
مىگيرند. لذا الجاهل المقصّر كالعامد الا فى موضعين. اينجا هم همين طور است، اگر
سهو و نسيان است، به مقدماتش مىگيرند، مىگويند چرا مواظبت نكردى تا سهو كردى؟
اما به ما ديگر اين حرف را نمىزنند.
لذا مثل شيخ
بزرگوار و خيلىها اشكال را متعرض شدهاند، جواب را هم همين جور دادهاند؛ رفع
مالايعلمون، رفع السهو، نمىشود كه در امم سابقه روى سهو كتك بزنند، محال است، ظلم
است؛ گفتهاند به او مىگويند چرا مواظبت نكردى تا سهو بكنى؟ پس روى سهو كتك
مىخورد، چون مقدماتش دست خودش بوده است.
خب اين فرمايش
آقايان دو سه تا اشكال دارد:
يك اشكال اين است
كه خب راجع به سهوش بگوييد، راجع به اضطرارش چه؟ راجع به ما لايطاقش چه؟ راجع به
رفع ما لايعلمونش چه؟ يك فقره نيست كه شما جواب بدهيد، اين جواب بايد روى همهاش
بيايد. خب اگر بخواهد روى همه بيايد، اتفاقا فقهاء در دين اسلام هم همين را
گفتهاند. يك كسى مىداند اگر برود در اين مجلس، شراب خوردش مىدهند. حالا رفت و
شراب خورد. اين عقاب دارد؛ به او مىگويند چرا شراب خوردى؟ مىگويد مضطر شدم. مىگويند
چرا خودت را مضطر كردى؟ خب اين كارى به اديان سابق ندارد، در اين دين هم هست، حتى
در سهو و نسيان، اگر راستى لاابالى گرى كند تا نماز يادش برود، بعد نماز نخواند،
به او مىگويند چرا نماز نخواندى؟ مىگويد: يادم رفت، مىگويند چرا قمار مىكردى
تا يادت برود؟ خب اين در اسلام هم هست. مستكرَه شده براى امرى، اما تسامح كرده،
خودش درست كرده است؛ يك امر مالايطاقى را براى خودش جلو آورده، اما مقدمات را خودش
فراهم كرده است. خب در اسلام هم كتك مىخورد؛ روى مقدمات كتك مىخورد.در اين جوابى
كه داده شده كه روى مقدمات مىگيرند، كارى به امم سابقه ندارد. يك دفعه در مقدمات
كوتاهى نكرده، خب سهو نسيان و اضطرار و مالايطاق و همه آن 9 تا مرفوع است. يك دفعه
در مقدمات كوتاهى كرده، هيچ كدام مرفوع نيست. كارى كه به دين حضرت موسى و عيسى
ندارد، همه فقهاء اين را گفتهاند يعنى يك فقيهى نداريم كه بگويدنه؛ همه فقها
گفتهاند اگر يك كسى در مقدمات جهل و در مقدمات نسيان و در مقدمات اضطرار كوتاهى
بكند، كه بشود نسبت به او بدهند، گفتهاند كتك مىخورد و مرفوع نيست. چرا مرفوع
نيست؟ به او مىگويند چرا نمازت را باطل خواندى؟ مىگويد نمىدانستم، مىگويند چرا
نرفتى ياد بگيرى؟ در دين موسى همين بوده، دردين حضرت عيسى و دين پيغمبر اعظم هم همين
است. سهو كرده، به او مىگويند چرا نماز نخواندى؟ مىگويد سهو كردم. مىگويند چرا
نشستى قمار بازى كنى و سرگرم قمار شدى تا يادت رفت؟ مضطر است، شراب خورده، زنا
كرده، اينكه مشهور شده، بعضى از طلبهها هم مىگويند، يك معمّا درست كردهاند كه
شراب خوردن كى حلال مىشود؟ مىگويد يك شيشه شراب برمىدارم، مىروم بيابان، آنجا
تشنه مىشوم، دمِ مرگ شراب را بجاى آب مىخورم و اين شراب حلال است.
نه بابا! اين شراب
حرام است؛ به او مىگويند: چرا شراب خوردى؟ مىگويد مضطر بودم. مىگويند چرا براى
خودت اضطرار فراهم كردى؟ در دين اسلام همين است، در دين موسى و عيسى هم همين بوده
است. پس اينكه به مقدمات بگيرند، اين هم نمىشود. لذا نمىشود به مقدمات گرفت.
يك ايراد ديگر هم
هست و آن اين است كه كارى به نسيان ندارد كه شما رفتيد روى نسيان و مقدمات نسيان درست كرديد. راجع به جهلش هم
همين است، راجع به مالايطاق و راجع به مااستكرهوا عليه و راجع به ما اضطروا اليه و
همه همين است. در اسلام مسلّم همين طور است، همين طور مىبخشد، همه جا مىبخشد،
مسلّم همه جا مىبخشد. اما آنجا مىبخشد كه نشود نسبت اضطرار را به خود او بدهيم،
نسبت فعل را به خود او بدهيم و اما آنجا كه بشود نسبت فعل را به مكلف بدهند، مسلّم
خدا نمىآمرزد، حديث رفع هم آنجا را نمىگيرد. همه مىگويند - اين فقط حرف من نيست
- همه فقهاء گفتهاند حديث رفع آنجا را مىگيرد كه نشود نسبت فعل را به او بدهند و
اما اگر بشود نسبت فعل را به او بدهند مثل همين كه روايت داريم: به او مىگويند
چرا نماز باطل خواندى؟ مىگويد نمىدانستم. مىگويند چرا نرفتى ياد بگيرى؟ نسبت فعل
را به او داده، كتك هم رويش مىخورد، قرآن هم دلالت دارد كه جاهل مقصّر كتك
مىخورد. در سوره نساء از او سؤال مىكنند كه چرا اعمالت را بجا نياوردى؟ چرا
طرفدارى از ظالم كردى؟ چرا در بلاد كفر بودى؟ مىگويد: نمىتوانستم. مىگويند «الم
تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا اليها». گير مىكند،
قرآن مىگويد با تازيانههاى آتش جانش را مىگيرند. بله «الاالمستضعفين من الرجال
و النساء» جهل قصورى است،
نسبت فعل را نمىتوان به او داد و چون در جهل قصورى نسبت فعل را نمىشود به او
داد، لذا مرفوع است. اما در جهل تقصيرى نسبت فعل را مىشود به او داد، پس مرفوع نيست.
امم سابق همين بوده، امم لاحق هم همين است. لذا من خيال مىكنم اگر بخواهيم از
«رفع عن امّتى» مفهومگيرى كنيم، مفهوم ندارد؛ چون عقل ما مىگويد براى همه امم
حرج نه، لذا «عن امّتى» مفهوم ندارد حالا اين خلاف ظاهر هم است، باشد، ديگر وقتى
عقل است، بايد اين تأويل را براى «رفع عن امّتى» ياجاهاى ديگر درست بكنيم. در
تخيّل، مسلّم است كه نمىشود روى تخيّل و روى خطورات عقاب بكند، قعطا نمىشود حالا
امم سابقه باشد، يا امم لاحقه، چون خطورات دست خودش نيست. مثل اينكه چشمش مىافتد
به يك آدم سياه چهره بدگلِ معصيت كارى، مىگويد امروز خيلى براى ما سخت مىشود.خب
اين خطور - نه اينكه ترتيب اثر بدهد - از همه امم برداشته شده است. مثل تخيّل گناه
است، البته در تخيّل گناه ممكن است كسى بگويد - نمىدانم - اين مختص به امت پيغمبر
اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم است، كه اگر خيال گناه كرد، برايش نگاه نوشته
نمىشود. اما قرآن مىفرمايد: «و ان تبدوا مافى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه
فيغفر لمن يشاء و يعذّب من يشاء» . لذا اين كه در
روايت رفع نيست؛ در روايت رفع يكى حسد است، يكى طيره، اما همان جاهم مىگويد:«مالم
يظهر بلسانه» راجع به حسدش
مالم يظهر بلسانه، راجع به طيرهاش هم مالم يظهر بلسانه. خب يك امر اضطرارى
مىشود. چه جور مىشود آدم خطورات نداشته باشد؟ اولياء اللّه مىخواهد. بله اوحدى
من الناس هستند كه خطورات ندارند، اما خيال نكنيد كه اين براى عموم مردم است، نه.
استاد بزرگوار ما علامه طباطبايى «رضوان اللّه تعالى عليه» مىگفتند: به مرحوم
قاضى مىگفتيم: آقا اين خطورات ما را كشته است. يعنى بعد از آن شاگرديها و آن
رياضتها باز هم نمىتواند آن خطوراتش را بردارد؛ مىگويد خطورات مرا كشته است. بله
اوحدى من الناس هستند كه خطورات ندارند، خطورات و وسوسه و تخيّلها و توهّمها
ندارند و آن وقتى است كه راستى حكومت خدا بر دل باشد و الا تا حكومت خدا بر دل
نباشد، به قول ملا سيوطى «الانسان لايخلوا من فكرٍ ما». ما مىگوييم اگر صفات
رذيله باشد، از اوجب واجبات اين است كه رفعش كند. خطورات در مقابل رسوخات است، در
باب رسوخات مىگويند از اوجب واجبات است كه بايد حسد را رفعش كرد، اما راجع به
خطورات، گناه است، اما رفع شده است. شايد به خاطر همين است - راج به حسدش هم همين
است – كه صدِ نود و نه مردم اين خطورات وحسد و طيره و امثال اينها را دارند، اما
رفع شده است. حالا ما بخواهيم بگوييم اين مصيبت عام البلوى آن وقتها گناه بوده است،
نمىشود گفت. هر 9 تاى حديث رفع همين است. اينكه مرحوم شيخ انصارى مىگويند آيا
اين رفع به معناى دفع است يا به معناى رفع است؟ چه جورى معنا بكنيم؟ گفتهاند: از
اينها نمىتوانيم استفاده بكنيم، حالا شما بگو رفع به معناى دفع است، يا دفع به معناى رفع است،
اينها را كه نمىشود رفع گفت؛ براى اينكه رفع گاهى استعمال مىشود در دفع و گاهى
معنا مىشود به چيزى كه بوده، بعد آن را برداشتهاند. اينها را كه نمىشود ؛ فقط
جمله «عن امّتى» است و الا ما بقى خيلى اهميّت ندارد. در عن امتى هم مفهوم، مفهوم
لقب است، اما بعضى اوقات مفهوم لقب حجت است. ظهور اين جمله اين است كه از غير امت
رفع نشده است، اما آن اشكال عقلى من مىگويد اين مفهوم لقب حجت نيست. اگر مفهوم
شرط هم بود مىگفتيم، چه رسد به اينكه مفهوملقب است و مىگوييم عقل ما مىگويد
مفهوم لقب حجت نيست. اين خلاصه حرف ماست. آقايان نگفتهاند، اما چارهاى نداريم
الا اينكه بگوييم و ما بخواهيم بگوييم در امم سابقه روى جهل و نسيان و اكراه و
اضطرار و مالايطاق عقاب مىشده است، عقل ما مىگويد از اين حرفها نزن؛ عرف هم
مىگويد از اين حرفها نزن. لذا آقايان گير كردهاند، راجع به نسيانش مىگويند به
مقدمات مىگيرند. جوابش اين است كه اينكه به مقدمات مىگيرند، در دين اسلام هم
همين است ؛ اگر مقدمات دست ما باشد، رفع نشده است و اگر به مقدمات بگيرد، از ما هم
همين طور است. اگر مقدمات دست ما نباشد، اين 9 فقره رفع شده است و اگر دست ما
باشد، رفع نشده است.
يك دفعه ما در
مقام بيان اين هستيم كه قاعده حرج مىگويد حكم نيست، يك دفعه در مقام بيان اين
هستيم كه بدىهاى ما موجب عقاب ما مىشود. خب حالاهم است، هميشه هم بوده است،
هميشه هم خواهد بود. البه احكام بعنوان مؤاخذه بايد موقّت باشد؛ برمى گردد به
اينكه ظلم كردند: عقاب بر آنها آمده است. يا آن آيه شريف مىفرمايد: «و على الذين
هادوا حرّمنا كل ذى ظفر» اما اين موقت
بوده، هميشه كه نبود است؛ خب گفتند يك سال گوسفند نخوريد، يا دو سال پى نخوريد،
اما بالاخره مقدمات دست خودشان بوده است.
ديگر حالا ما
عندنا، اگر شما هم غير از اينهايى كه
گفتيم داريد، بفرماييد تا جواب بدهم، يا بمانم و تصحيح بكنم و اگر هم نداريد، ولى
مىخواهيد از حرفهايتان دست برنداريد، اينجا ديگر تحشيه مىخواهد؛ بايد جزوهاش را بنويسيد، در جزوه هم بنويسيد كه ايشان اين
جورگفت و ما قبول نداريم. اما بايد دليل بياوريد و الا بعد پشيمان مىشويد،
مىگوييد چرا ما اين را نوشتيم. اين در حاشيه دليل بياوريد، بگوييد اينهم دليل
ماست و آن آقا بيخود گفت و الا بدون دليل نمىشود. يك فاضلى هم خيلى فاضل بود،
خيلى خوب بود- خدا طول عمر به ايشان بدهد - من با ايشان فلسفه مباحثه مىكردم، ولى
ايشان خيلى در فلسفه وارد نبود، اما دلش مىخواست فلسفه بخواند. حالا مرادم اينجاست
كه من يك ربع زبان مىريختم ؛ هى مىگفتم، مىگفتم: ايشان در آخر كار مىگفت: نِه.
يك ربع بحث ما تمام شد، دو باره از سر. حالا يك دفعه نِه در حاشيه ننويسيد، اگر
مىنويسيد با استدلال باشد. اگر استدلال خوب داريد، به من هم بگوييد تا استفاده
كنم، اگر هم استدلالتان هم مثل همين حرفهايتان است، در حاشيه بنويسيد، بعد رويش
فكر بكنيد. خب اين مطلب اول بود.
مطلب دوم راجع به
قانون حرج اين است كه اين قانون شخصى است، نه نوعى، يعنى اگر براى نوع يك حرجى
باشد، اما براى شخصى حرج نباشد، حتما بايد فعل را بجا بياورد، اما بالعكس اگر براى
نوع حرج نيست، اما براى اين شخص حرج است، قانون حرج براى اين شخص مىآيد. و اين
جور نيست كه حرج نوعى رافع تكليف باشد.
اينكه حرج نوعى
رافع تكليف باشد، در بعضى جاها آمده است، اما نه اينكه قانون حرج آن را برداشته
باشد، بلكه حكم آمده، شايد مناطش قانون حرج باشد. مثل خون قروح و جروح، در خون
قروح و جروح مىگويند قاعده حرج جارى نيست، روايت رويش داريم و ممكن است مناط آن
روايتها، مناط آن حكم الهى قاعده حرج باشد يا مثلاً در باب نجاسات ،محل غائط را به
سه تا سنگ مىشود پاك كرد، مىخواهد آب باشد، مىخواهد آب نباشد. حالا آيا اين عفو
است يا راستى پاك است؟ بعيد است انسان بگويد پاك است، مىگويند عفواست. مىگويند
مناطش اين است كه چون آن وقتها نوع مردم در بيابان بودند و سروكار با آب نداشتند،
شارع مقدس گفت: با سه تا سنگ، يا سه تا كهنه خودت را پاك كن ؛ پاك مىشوى. ما
مىگويم عفو است، چون ذرات نجس هست، ما مىگوييم نجس است، اما عفو است؛ پروردگار
عالم عفو كرده است و مناطش قاعده حرج است. آن يك مسأله ديگرى است، در مسأله روايت
داريم حكم است و مناطش حرج است و اما اگر در مسألهاى روايت نداشته باشيم و يك
چيزى براى نوع مردم حرج باشد و براى اين آقا حرج نباشد، خب مسلّم اين آقا بايد به
وظيفه عمل كند. و اگر ما بخواهيم در همين مثالى كه من زدم قانون حرج را جارى
بكنيم، در خون قروح و جروح براى نوع مردم حرجى است كه هر روز بخواهند حمّام بروند.
اما براى يك كسى حرج نيست، هر روز مىرود دوش مىگيرد، يا هر روز كارى با طرف
مىكند، لذتش هم همين است، دلش هم مىخواهد كه يك بهانهاى درست كند و مثلاً هر
روز حمّام برود. حالا واجب است اين حمّام برود يانه؟ اگر بگوييم حرج نوعى رافع
تكليف است، گفتهاند نه و اما اگر بگوييم حرج شخصى - كه فقها گفتهاند - گفتهاند:
اينكه براى نوع مردم حرج است، چه كار به تو دارد، تو ببين براى خودت حرج است يانه،
اگر حرج است، «ما جعل عليكم فى الدين من حرج» و اگر حرج نيست،
بايد تكليف را بجا بياورى. مسلّم است پيش فقهاء كه حرجى كه ما داريم رويش بحث
مىكنيم، مثل قاعده ضرر است، شخصى است، نه نوعى. لذا اگر اين حرج نداشته باشد،
رافع تكليف نيست. الا اينكه از قاعده حرج جلو نياييم و به روايات تمسك بكنيم،
چنانچه فقهاء در باب قروح و جروح به روايات تمسك كردهاند و جون به روايات تمسك
كردهاند، گفتهاند براى آن كسى هم كه حرج نيست، عفو است، براى كسى هم كه حرج
نيست، لازم نيست خون قروح و جروج را بشويد و مىتواند با همان خون نجس نماز
بخواند. اما آنجا گفتهاند براى روايات، براى اينكه اگر حرج شخصى باشد، اين حتما
بايد خودش را تطهير بكند. بله اگر حرج نوعى باشد - كه نمىتوانيم چنين چيزى را فرض
بكنيم - روايت هم نداشته باشيم، آن وقت بگوييم چون براى نوع مردم حرج است، پس براى
من هم رافع تكليف است. اما اين نمىشود، براى اينكه اصلاً بر مىگردد به اينكه در
حالى كه شما موضوعى نداريد، حكم داشته باشيد. از همين جهت همه فقهاء فرموهاند:
اين قواعد ثانويه دائر مدار مورد است، دائر مدار شخص است، دائر مدار زمان است.
دائر مدار مكان است و كارى به تكيلف ندارد، اگر موضوع باشد تكليف مىآيد و الا نه.
لذا حرجى كه ما
داريم رويش بحث مىكنيم حرج شخصى است،نه حرج نوعى، بايد موضوع حرج براى شخص جلو
بيايد، ثم حكم بيايد؛ «ما جعل عليكم فى الدين من حرج» حالا گاهى موضوعات است، گاهى
احكام، موضوعات باشد،«ما جعل عليكم فى الدين من حرج»؛ احكام باشد،«ما جعل عليكم فى
الدين من حرج». اما دائر مدار وجود موضوع - يعنى حرج - است، يعنى در موردى، در
شخصى، در فردى، تا ما بتوانيم حكم را بر آن بار كنيم. هفت، هشت تا مطلب ديگر هم
هست، ان شاءاللّه جلسه بعد عرض مىكنيم.
و صلى اللّه على
محمد و آل محمد
-محمد
بن حسن حر عاملى، وسائل الشيعه، پيشين، ج 11، ص 295، باب 56، از ابواب جهاد النفس
و ما يناسبه، ح 1.
-محمد بن محمد بن نعمان
شيخ مفيد، الأمالى (مؤسسه نشر اسلامى قم، 1403 هـ.ق) ص228.
-شيخ
انصارى، فرائد الاصول، 2 جلد (دار الاعتصام للطباعة و النشر قم، چاپ اول، 1416 هـ.ق) ج 2، ص 136.
-محمد
بن حسن حر عاملى، وسائل الشيعه، پيشين، ج 11، ص 295، باب 56، از ابواب جهاد النفس.
البته تعبير روايت اين است:«مالم ينطقوا بشفة».