اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم. بسم اللّه الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
گفتم قواعد فقهيه
را مخصوصا متأخرين خيلى نوشتهاند ؛ مراجع فعلى قواعد فقهيه دارند، قبل از اين در
نجف قواعد فقهيه زياد بوده، تا برسد به زمان
مرحوم صاحب معراج السعاده كه عوائد را نوشتهاند و شايد همان موجب شده كه ديگران
بنام قواعد، بنام عوائد زياد كتاب بنويسند. اما اين كتاب آقاى
بجنوردى چون كه تقريبا همه قواعد را جمع كرده، مختصرتر از ديگران هم بحث كرده - و
لو هفت جلد شده، اما مختصرتر از ديگران بحث كرده است – خوب است ما روى همين كتاب
جلو برويم.
قاعده اولى كه
ديروز عنوان كردم و مىخواهيم بحث كنيم اين است:«من مَلِك شيئا ملك الاقرار به»؛
هر كسى مالك چيزى شد، اقرارش روى آن چيز
پذيرفته مىشود. معناى اين قاعده همين است و اينكه مرحوم آقاى بجنوردى و مرحوم
آقاضياء عراقى تقريبا يك صفحه در اين باره صحبت كردهاند و قضيه خيلى در هم بر هم
شده، وجهى ندارد.
در هم بر هم ندارد
«من ملك شيئا ملك الاقرار به» يعنى هر كسى مالك چيزى شد، اقرارهايش روى آن ملك
پذيرفته مىشود. اين خيلى معناى
واضحى دارد. مثالهايى هم كه مرحوم شيخ انصارى در آخر مكاسب مىزنند، يا تمسك هايى
كه در فقه ما،من جمله صاحب جواهر بعضى اوقات مىكنند، همين معنايى است كه عرض
كردم. مثالش هم خيلى واضح است، روى اعيان، روى افعال و روى اعتقادات، همه مىآيد،
مىگويد: من خانهام را فروختم. مَن ملك
شيئا ملك الاقرار به. مىگويد من اجازه دادم دخترم شوهر كند، چون اين حق مال اوست،
ملك الاقرار به، اين اقرارش پذيرفته مىشود. مىگويد من زنم را طلاق دادم، چون كه
طلاق به دست اين است، اين اقرارش پذيرفته مىشود. اين من ملك فقط در ملك اعيان
نيست، حتى طلاق را هم مىگيرد، براى اينكه طلاق مال مرد است، در روايات دارد «بيده
الساق»
پس حق اين است،
يعنى من ملك هم حقوق را مىگيرد هم ملك عينى را مىگيرد، هم افعال را مىگيرد،
خانه را مالك است، مىگويد من فلانى را وكيل كردم كه در آن تصرف كند. پدر بزرگ
پسرش مرده است، مىگويد من زن را قيّم قرار دادم. اينها روى افعال هم نيست، پس
اينكه بعضىها مىخواهند مختص به افعالش بكنند، اصلاً بيشتر مواقع راجع به حقوق
است.
بنابراين من ملك
شيئا ملك الاقرار به يعنى اگر كسى روى چيز ذى حق باشد، اقرار روى آن چيز ذى حق
پذيرفته مىشود. ربطى به قاعده اقرار العقلاء
على انفسهم جائز ندارد. اينكه آقاى بجنوردى مىگويند يا از استادشان نقل مىكنند -
بعيد است استادشان فرموده باشند، ظاهرا خود ايشان اجتهاد كردهاند - كه عام و خاص
است، غالب من ملك شيئا ملك الاقرار به مربوط به اقرار العقلاء على انفسهم جائز
است، آنجا كه بر ضررش باشد، آنجا هم كه به نفعش باشد مىگيرد.بايد بگوييم نه،
اصلاً اين دو تا قاعده جداى از يكديگرند، نه او مروبط به اوست، نه او مربوط به
اوست. اقرار العقلاء على انفسهم جائز هم اعم از ملك است، مثل اينكه مىگويد من
دزدى كردم، خوب دستش را قطع مىكنند، مىگويد من زنا كردم، يا زنا دادم، خوب
تازيانهاش مىزنند، يا مىگويد من خانهام را فروختم و امثال اينها. اگر كسى عليه
خودش اقرار كند، اقرارش پذيرفته مىشود و اين مربوط به باب قضاء و شهادات است، كه
در باب قضاء و شهادات مىگوييم يا بيّنه، يا قسم، يا اقرار. قاعده اقرار العقلاء
على انفسهم جائز مربوط به آنجاهاست. اما اين قاعده من ملك شيئا ملك الاقراربه مختص
به آنجاهاست كه عليهاش نباشد، بلكه بر نفعش باشد. بعبارت ديگر راجع به منافعى كه
در اعيان و در افعال و در اعتقادات دارد، قولش پذيرفته مىشود. لذا نه اين ربطى به
آن دارد و نه آن ربطى به اين دارد.
بعبارت ديگر من
ملك شيئا ملك الاقرار به آنجاست كه مربوط به انتفاءات است. مثلاً مىگويد من زنم
را طلاق دادم، من وكيل گرفتم، وكيل
مىگويد من خانه را فروختم، آن آقا مىگويد من اين خانم را قيّم قرار دادم و امثال
اينها. آدمهاى ذى حق، چه حق باشد، چه ملك باشد، چه اعيان باشد، چه افعال باشد، چه
اعتقادات - اعتقادات يعنى انشاءات - ايقاعات و عقود و هرچه باشد، اين من ملك شيئا ملك
الاقرار به آن را مىگيرد.
مرحوم شيخ انصارى
ده دوازده تا مثال زدهاند، كه همهاش همين است و شيخ انصارى معلوم است كه خيلى
زرنگ است، ايشان اصلاً قاعده اقرار
العقلاء على انفسهم جائز را جلو نمىكشند و خود اين قاعده را يك قاعده مستقل
مىدانند، اقرار العقلاء على انفسهم جائز را هم يك قاعده مستقل
مىدانند و اصلاً نه اين را به آن ربط مىدهند، نه آن را به اين ربط مىدهند.
بله مىشود گفت:
من ملك شيئا ملك الاقرار به راجع به انتفاءات است و قاعده اقرار العقلاء به قاعده
«على انفسهم» درباره مضرات است. آنجاها كه
عليه خودش حرف بزند، اسمش را اقرار العقلاء على انفسهم جائز مىگذاريم و آنجا كه
به نفع خودش حرف بزند، اسمش را من ملك شيئا ملك الاقرار به مىگذاريم. لذا هر كجا
ضرر است، اقرار العقلاء على انفسهم جائز است و هر كجا نفع است، من ملك شيئا ملك
الاقرار به است. ديگر اينكه عام و خاص است، مصداق كم پيدامى كند، پس حجت نيست و
امثال اين حرفها نيست. همان طور كه اقرار العقلاء على انفسهم جائز زياد مصداق دارد
و حجت است، من ملك شيئا ملك الاقرار به هم زياد مصداق دارد و نمىتوانيم بگوييم مصداقش
كم است، نه، مصاديقش زياد است و مسلما اگر مصاديقش بيشتر از اقرار العقلاء على
انفسهم جائز نباشد، كمتر نيست. يعنى مصاديق من ملك شيئا ملك الاقرار به بيشتر از
مصاديق اقرار العقلاء على انفسهم جائز است.
در اين باره كه
عرض كردم اختلافى نيست و همه فقهاى بزرگ در كتابهايشان، مثل مرحوم صاحب جواهر، مثل
مرحوم شهيد در مسالك و مثل
مرحوم نراقى در مستند، يا در همين عوائد همين جورها معنا كردهاند و يك كسى غير از
آنچه من گفتم، گفته باشد، على الظاهر نگفتهاند. همه بدون اينكه بخواهند اين قاعده
را به آن قاعده تماس بدهند، اين را يك قاعده گرفتهاند براى خودش در انتفاءات، آن
را هم يك قاعده گرفتهاند براى خودش در
مضرات. لذا هر كجا ضررى در كار باشد، تمسّك فقهاء به اقرار العقلاء على انفسهم
جائز است و هر كجا نفعى در كار باشد، تمسك فقهاء به من ملك شيئا ملك الاقرار به،
يا ملك المقر به است. نه آن قاعده را ربطى به اين قاعده دادهاند، نه اين قاعده را
ربطى به آن قاعده دادهاند. لذا اگر از ما بپرسند اين من ملك شيئا ملك الاقرار به
كه در كتابهاى فقهى آمده و در كتابهاى قواعد فقهى يك قاعده شده معنايش چيست؟
مىگوييم معنايش اين استكه هر كسى مالك چيزى باشد، هر چه اقارر روى آن چيز بكند،
پذيرفته مىشود. خوب اين معناى قاعده است. دليلش چيست؟
در آن ماندهاند،
عجب هم است. حالا آن كسانى كه از فقهاى بزرگ نيستند، طورى نيست كه در آن بمانند،
اما مثل شيخ انصارى در آن ماندهاند و ايشان مىفرمايند دليلش اجماع است و ما
اجماع داريم كه من ملك شيئا ملك الاقرار به. بعد هم خود مرحوم شيخ در اجماع اشكال
مىكنند كه اين چه اجماعى است؟ اين كه در كلمات كم پيدا مىشود، اصلاً متعرض
نشدهاند الا شاذا، چه جور مىتواند كاشف از قول امام عليهالسلام باشد؟ آن وقت
مرحوم شيخ در آخر مكاسب با ان قلت قلت در آخر كار- كه مرحوم آقاى بجنوردى هم اينجا
قبول مىكنند - مىفرمايند بالاخره يك اجماعى در كار است.
به قول آن آقاى
بزرگوار با ريش جنباندن، با دست به ريش گذاشتن، با التماس كردن نظرمان را درستش
مىكنيم.
اما اولاً: اين يك
قاعده عقلايى است، كه شارع مقدس از او متابعت كرده است. لذا تعبدى نيست كه ما
ادعاى اجماع كنيم، بعد هم در آن بمانيم، بعد هم ان قلت قلت كنيم و بعد بخواهيم با
التماس فقهى دليل را درستش بكنيم. نه، اين يك قاعده عقلايى است.
و بالاتر از اين،
اين قاعده عقلايى از كجا سرچشمه گرفته است؟ از قاعده يد، كه آن هم يك قاعده عقلايى
است. من ملك شيئا ملك الاقرار به يعنى «من استولى على شىء فهو له» و اين من
استولى على شىء فهو له كه قاعده يد است، از نظر ما اماره هم است، اماره عقلايى
است. من ملك شيئا ملك الاقرار به يعنى قاعده يد حجت است. در خانه نشسته است.
مىگويد خانهام است.
خوب اين «ملك شيئا
ملك الاقرار به» يا مىدانيم مالك خانه است، در خانه نشسته است مىگويد خانهام را
فروختهام. يا مثلاً كسى وكيل قرار
مىدهد، آن وكيل تام الاختيار است، در چارچوب وكالت همه كار مىتواند بكندو روى
موردوكالت حق پيدامى كند مىگويد من خانه ات را فروختم مثلاً
به 100 ميليون تومان و خوب چون مَلك وكالت را، ملك اقرار او را. يا مثلاً طلاق به
دست مرد است، مىآيد، مىگويد من زنم را طلاق دادم، من ملك شيئا ملك الاقرار به.
همه اينها قاعده عقلايى است. اگر شما همين طلاق را هم بتوانيد از راه قاعده يد
درستش بكنيد و بگوييد حقوق را هم مىگيرد، در همهاش قاعده يد هم مىگويد من ملك
شيئا ملك الاقرار به. اگر كسى نتواند در بعضى از مصاديقش درست كند، مىگويد قاعده
يد نه، اصالة الصحة فى فعل الغير جارى است؛ براى اينكه اگر يك كسى را بدانيم مالك
است، اينكه از كجا آورده، به تو چه كه از كجا آورده است. حالا همين مىگويد خانه
مال من است، به كسى هم نفروختهام. من ملك شيئا ملك الاقرار، قاعده يد، يا مثل
طلاق كه به يد اين مرد است، يك حق براى اين است، يا مثل اينكه مىگويد اين سنگچينىها
را من كردم، تحجير را من كردم، اين حقى دارد، پس من ملك حقا ملك الاقرار به. طلاق
هم همين طور است، يك حقى است براى مرد، مىگويد زنم را طلاق دادم. من ملك شيئا ـ
يعنى يُحِقّ بالطلاق ـ ملك الاقرار بالطلاق. خو بهم ضرورت است، هم همه مىگويند
درست است.
لذا دليل اين
قاعده، بناء عقلاء است، مثل قاعده يد، دليل قاعده يد چيست؟ بناء عقلاست. آن وقت ما
اينجا مىگوييم اين قاعده من ملك شيئا
ملك الاقرار به عندالعقلاء با قاعده يد يك چيز است، يعنى چرا عقلاء مىگويند من
ملك شيئا ملك الاقرار به؟ براى اينكه قاعده يد را حجت
مىدانند، چون قاعده يد را حجت مىدانند، ديگر گفتهها روى آن چيزى كه بر آن
استيلا دارد حجت است. چنانچه در باب قضاء و شهادات هم همين است؛ در باب قضاء و
شهادات يك كسى در خانه نشسته، مىگويد خانه مال من است، يك كسى مىآيد مىگويد
خانه مال تو نيست، دعو را مىبرند پيش قاضى، قاضى مىگويد خانه مال اين است، تو
برو شاهد بياور، اگر شاهد آوردى خانه مال تو است و الا خانه مال اين آقا است، براى
اينكه رويش يد دارد.و همه جا وقتى ملكيت را اثبات كنيم، ديگر حق با اين مالك است،
تا اينكه يا اقرار عليه در كار بيايد، يا بيّنه در كار بيايد، يا اينكه يك حرفهاى
ديگر جلو بيايد، مثل اينكه اين بايد قسم بخورد، قسم نمىخورد، مدعى قسم مىخورد و
خانه را مىگيرد، ولى تا اين حرفها در كار نباشد، ولو دعوا هم باشد، حاكم شرع حكم مىكند،
قاضى حكم مىكند: من ملك شيئا ملك الاقرار به. ظاهرا دليلش هم
همين است و اين قدر اين طرف و آن طرف زدن ندارد.
اگر شما عرض من را
بپذيريد، هم صغرى و هم كبراى مطلب حل مىشود، خيلى هم ساده حل مىشود از نظر صغرى
معناى من ملك شيئا ملك الاقرار به چيست؟ معنايش اين است كه هر كسى مالى دارد و
اثبات شود كه مالش است، تصرفاتش در مالش جايز است، هر كارى بكند، مىگويند درست
است با قاعده اقرار العقلاء على انفسهم هم هيچ تماسى ندارد، آن مربوط به ضرر است و
اين مربوط به نفع است. اين موضوع و صغرى. كبرى: دليل بر اين من ملك شيئا ملك
الاقرار به چيست؟ بناء عقلاء است، شارع مقدس هم اين بناء را امضاء
كرده است و اگر روايتى هم در كار باشد، همه روايات هم ارشادى است اگر هم مىخواهيد
بگوييد اين اصلاً همان قاعده يد است، من ملك شيئا ملك الاقرار به همان قاعده يد
است، به شرطى كه شما قاعده يد را اعم از حق و ملك و انشاء و فعل بگيريد. ممكن است
كسى اين قاعده يد را مختص به اعيان بگيرد، آن وقت اين من ملك شيئا برايمان كار مىكند.
اما بالاخره اين من ملك شيئا يعنى من استولى على شىء و اين گاهى راجع به حقوق
است، گاهى راجع به املاك است، گاهى راجع به انشاءات است و گاهى هم راجع به حقوق
غير مالى است، مثل اينكه زنش را طلاق مىدهد و مىگويد زنم را طلاق دادم ، مثل
اينكه قيّم قرار مىدهد و مىگويد من پدربزرگم، قيّم قرار مىدهم، يا وكيل كار
مىكند،
مىگويد من خانه را فروختم، يا حتى وكيل مىگويد، پول از بين رفت، باز هم من ملك
شيئا، يعنى چون وكيل است، ملك الاقرار به، يد يدِ امانى است، قولش پذيرفته مىشود.
اگر حرف من را بپذيريد، اين قاعده هم موضوعا و صغرىً واضح است و هم كبرىً و
دليلاً.
يك بحث ديگرى هم
شده كه آن هم خيلى اهميّت نداردو آن اين است كه گفتهاند آيا اين من ملك شيئا بايد
مالك بالفعل باشد يا اگر قبلاً مالك بوده و
حالا مالك نيست، من ملك شيئا آن را نمىگيرد؟ مثال خيلى خوبش اينكه وكيل بوده و
خانه را فروخته است. حالا كه از وكالت عزل شده مىگويد من
خانه را به فلان آقا مثلاً به 10 ميليون تومان فروختهام. آيا قول اين پذيرفته مىشود؟
مرحوم شيخ انصارى
يك اشكال دارند، شبهه دارند، كه ظاهرا اين شبهه هم وجهى ندارد. مسلّم است كه لازم
نيست اين ملك بالفعل باشد. اقرار بايد روى ملك باشد، اگر ملك سابق بوده، اقرار
بايد روى ملك سابق باشد و اگر ملك، ملك فعلى است، اقرار هم بالفعل باشد. مثلاً
خانه اى را داشته است و حالا فروخته است، حالا يك اقرار رويش دارد و مىگويد آن
خانهاى كه حالا مال من نيست و قبلاً مال من بوده است، يك اثاثيهاى داشته كه مال
من بوده است اين پذيرفته مىشود. يا مثلاً حقى كه داشته حالا ديگر ندارد، فروخته است،
اما مىگويد من سابقا حق داشتم، پس انشاءات من هم روى آن حجت است، گفتههاى من در
آن زمان روى آن حجت است. ديگر اينكه ما بگوييم بايد ملك بالفعل باشد و اگر ملك
قبلى باشد، پذيرفته نمىشود، ظاهرا وجهى ندارد، من ملك شيئا ملك الاقرار به يك
قاعده كلى است. اين جور مىشود: آنجا كه مالك است، اقرارهايش پذيرفته مىشود. حالا
گاهى سابقا مالك بوده، اقرارهاى سابقش پذيرفته مىشود. گاهى الان مالك است،
اقرارهاى الانش پذيرفته مىشود.
حالا چون اول
كارمان است، مسائل هم مسائل مشكلى است، اگر حالش را داشته باشيد - كه بايد داشته
باشيد- يك قدرى مطالعه كنيد تا فردا ببينيم اگر شما چيزى نداريد برويم سر قاعده
دوم.
وصلى اللّه على
محمد و آل محمد.
-مستدرك
الوسائل، ج 15، ص 306، باب 25، ح 18329؛
عوالى اللئالى، ح 1، ص 234، ح 137 و لفظ روايت اين است «الطلاق بيد من اخذ
بالساق».
-راجع القواعد
الفقيه، ج 1، ص 7 - 9.
-گرچه مرحوم شيخ فرمودهاند:«و لكن
الانصاف انّ القضية المذكورة فى الجملة اجماعية...»، اما در نهايت اجماع را
نپذيرفتهاند و دليل ديگرى آوردهاند؛ چرا كه فرمودهاند:«هذا غاية التوجيه لتصحيح
دعوى الاجماع فى المسألة، و لا يخلو بعد عن الشبهة، فاللازم تتبع مدرك آخرلها، حيث
يكون استظهار الاجماع عليها مؤيّدا له و جابرا لضعفه او وهنه ببعض الموهونات... ثم
انه يمكن ان يكون الوجه فى القضية المذكورة ظهور اعتبره المشهور...». رك: رساله
مرحوم شيخ در قاعده من ملك شيئاكه در ملحقات مكاسب چاپ شده است. مكاسب، ج 3، ص 295
- 298.