أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
بحث روز چهارشنبه راجع به آياتي است که مربوط به خلقت انسان است. عرض کردم اين آيات يک محکماتي دارد که ما بايد به محکماتش اهميت دهيم. يک متشابهاتي هم هست که اينها حل نشده است. لذا ما هم بايد راجع به متشابهات اگر به جايي نرسيديم، تسليم صد در صد شويم. همينطور که قرآن ميفرمايد قرآن محکم و متشابه دارد و محکمات را بگير و متشابهات را هم بگو نميدانم و خدا ميداند و اهل بيت «سلاماللهعليهم».
راجع به محکمات کمي صحبت کردم. اينکه اين انسان، اعجوبۀ عجيبي است و خليفة الله است. ميتواند برسد به آنجا که علم و قدرت مطلق پيدا کند و يک انسان کامل شود. ميتواند هرچه خواست، خلق کند. همينطور که در وجود ذهني همه ميتوانند هرچه خواستند خلق کنند، او هم اگر در راه بيفتد و به مقصود و مطلوب برسد، يعني به مقام خليفة اللهي برسد؛ هرچه خواست، ميتواند خلق کند.
مرحوم صدرالمتألهين «رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند نعمتهاي بهشتي را خودشان در بهشت ايجاد ميکنند. البته ايشان نميگويند که آن نعمتها نيست. بلکه ميگويند خود انسان ميتواند هرچه خواست ايجاد کند، (مَا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ ...) ﴿الزخرف، 71﴾. البته افتادن در راه و رسيدن به مطلوب، مشکل است. زيرا مخالفت هوي و هوس و مخالفت صفات رذيله و کندن درخت رذالت از دل؛ که اين معناي خليفة اللهي است. درخت فضيلت را غرس کردن و ميوه دار کردن و شجرۀ طيبۀ قرآن که خود از ميوهاش استفاده کند و هم ديگران استفاده کنند. اين معلوم است که در سرحد محال است. و اما نميدانم و نميتوانم و نميشود، غلط است. خدايي که ما را خلق کرده و فرموده (إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَة)، معنايش اينست که ميتواند، ميشود و ميداند. در قاموس انسان نميتوانم و نميشوم و نميدانم، نيست. اگر بخواهد، ميشود. يعني اگر خواست آصف بن برخيا شود، باز ميتواند. آصف بن برخيا که پيغمبر نبود. حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» همۀ معجزات پيامبران را از همين راه ميدانستند و ميگفتند اگر به مقام خليفة اللهي برسد، معجزه دارد و هر معجزهاي خواست، ايجاد کند؛ البته باذن الله. و اين از مو باريکتر و از شمشير برندهتر و از آتش سوزاندهتر است و اما آيا ميشود يانه؟! قرآن نمونه به دست ميدهد که اين ميشود. آصف بن برخيا پيغمبر نبود و با يک چشم به هم زدن، تخت بلقيس را از يمن به شام آورده است. قرآن ميگويد از علم قرآن و علم اهل بيت مقدار کمي داشت (قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِيکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْکَ طَرْفُکَ ...) ﴿النمل، 40﴾. امام سجاد ميفرمايند قطره ازدرياي علم ماست. در اين آيه تنوين تنکير است و دلالت بر قلّت ميکند (وَ قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ) ، يعني کمي از علم قرآن.
اگر انسان به راستي در قرآن کار کند، ميبينيد که چهها خواهد شد. نمونههايش در قرآن و روايات اهل بيت زياد هست و نشان دادند که ميشوند.
جابر جعفي، يکي از اصحاب سرّ امام صادق است. راوي ميگويد در کوفه بوديم. در راه با هم ميرفتيم، به او گفتيم دلم هواي امام صادق را کرده است. گفت ميخواهي خدمت ايشان برويم. گفتم بله. گفت دستت را به من بده. گفت چشمهايت را به هم بگذار. من چشمهايم را برهم گذاشتم. گفت بگو «بسم الله الرحمن الرحيم». گفتم و وقتي چشمهايم را باز کردم، ديدم که در خانۀ امام صادق هستم. گفت برو خدمت امام صادق و من هم الان ميآيم. اين راوي ميگويد شک و واهمه مرا برداشت و گفتم نکند مرا جادو و سحر کرده است. من يک ميخي به اينجا ميکوبم و سال ديگر که به مدينه و به خدمت امام صادق آمدم، ببينم که آيا اين ميخ هست يا نه . اگر نيست، مرا جادو کرده است. گفت ديدم که جابر جعفي يک ميخ و يک سنگ آورد و گفت اين ميخ و اين هم سنگ، به ديوار بکوب. رفتم خدمت امام صادق و ديدم که قبل از من، اين آقا خدمت امام صادق است و با هم حرف ميزنند. گفت واهمه مرا گرفته بود و آنچه ميخواستم نشد. خواستم سوالاتي از امام صادق بکنم که نشد. بعد از خدمت امام صادق مرخص شديم و بيرون آمديم. گفت مثل اينکه خيلي ميترسي. گفتم بله. گفت دستت را به من بده و چشمهايت را برهم بگذار و بگو «بسم الله الرحمن الرحيم» و من اين کار را کردم و ناگهان ديدم که در کوچه هاي مدينه هستيم. وقتي در قرآن برويم، خواهيم ديد که اين نمونههاي کوچکي است. اگر کسي در اين باره شک کند و بگويد مگر ميشود، يا بگويد تاريخ غلط است و يا بگويد جابر جعفي به خاطر همين چيزها تضعيف شده، و همه را منکر شود و اما نظير (قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِيکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْکَ طَرْفُکَ ...) داريم که از تاريخ نيست که منکر شويم و از متشابهات نيست بلکه خليفة الله است. (إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَة).
معناي خليفة الله مراتبي دارد. گاهي قطرهاي از علم قرآن، قطرهاي از علم اهل بيت «سلاماللهعليهم» و گاهي هم مانند اين دعايي که در ماه رجب هست و چه دعاي پرمحتوايي است. «لافرق بينه و بين الله الاّ انهم مخلوقون»،لذا خليفة الله يعني همين. آنگاه ميرسد به جايي که به جز خدا نداند. ميرسد به آنجا که بهشت براي او کوچک است. اينکه شما بهشت معمولي و بهشت رضوان و عدن درست ميکنيد و مقام عنداللهي (يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّکِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِي فِي عِبَادِي * وَ ادْخُلِي جَنَّتِي) «الفجر، 27 ـ 30». اين مراتب است. خليفة الله هم مراتب دارد. يک مرتبهاش اهل بيت «سلاماللهعليهم» است. همان که در دعاي رجبيه ميخوانيم. يک مرتبه هم آصف بن برخياست و اما آنچه به درد همۀ ما ميخورد، يک مرتبهاش پيروزي در جنگ درون است. يعني ما هميشه يک جنگي در درونمان داريم. جنگ بين هوي و هوس و روح و عقل ما و بين همان که ميتواند ما را به آنجا برساند که به جز خدا نداند. اين جنگ هميشگي است. بعضيها در اين جنگ پيروزند و به راستي نفس اماره را غُل کردهاند و شيطان غُل و زنجير شده و حق جلو آمدن ندارد. اين آيۀ شريفه با چهار ـ پنج تأکيد ميگويد که حق ندارد؛ (إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَکَّلُونَ * إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ ...) «النحل، 100»، يعني شيطان، چه درون و چه برون و چه انسي و چه جني، با چه کسي ميجنگد و روي چه کسي کاربرد دارد؟! روي کسي که زير پرچم خدا نيست و الاّ اگر زير پرچم خدا رود، شيطان حق ندارد. (قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ) «ص، 82 ـ 83). اينکه بعضي از مفسرين گفتند مخلصين يعني اهل بيت «سلاماللهعليهم»،ظاهراً وجهي ندارد و اهل بيت از باب مصداق کامل است و آيۀ (إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ)، مخلص را معنا ميکند و مخلص يعني کسي که به حصن الله بيايد. «کلمة لا اله الاّ الله حصني فمن دخل حصني امني من عذابي»، آنگاه در قلعۀ محکم خداست و شيطان درون و شيطان برون و هوي و هوس و صفات رذيله ندارد و فقط خدا را دارد. خوشا به حال اين افراد که چه لذاتهايي دارند! چه حرفهايي دارند! و به راستي (عبدي أطعني اجعلک مثلي اقول کن فيکون، تقول کن فيکون). آنگاه هرچه بخواهد، فورا ميشود.
ما از اين آيات خلقت انسان، خوب استفاده کنيم. بله يک متشابهاتي نيز هست که حل کردن آنها مشکل است. من جمله اينکه اين شيطان چيست؟ کيست؟ و آدم نميداند که شيطان چيست و يا کيست. اينکه (کان من الجن و کان من الکافرين) ظاهراً اين «کان» تامه است و کان ناقصه نيست. يعني به راستي ملک بوده است. از جملۀ ملائکه بوده است. همان ملائکه که درک کردند اين خليفة الله چون بُعد ناسوتي دارد، معمولاً مفسد في الارض ميشود. معلوم است که وقتي يک توجه کند که دو بُعدي است، معمولاً آن بُعد ناسوتي هميشه الاّ شاذاً الاّ اينکه خدا رحم کند، بعد ناسوتي مقدم بر بُعد ملکوتي ميشود؛ همۀ آنها گفتند اين مفسد فيالارض ميشود. اگر مقدس بخواهي، ما تو را تقديس ميکنيم. اگر حمد و تقديس و تنزيه بخواهي، ما هستيم، پس اين آدم را براي چه ميخواهي؟.
تا اين اندازه هم شيطان علم داشته و هم ملائکه و اما روي اينکه اين خليفة الله يعني چه، هيچکدام علمي نداشتند. تا اينکه پروردگار عالم با يک رمزهايي فهماند که شما اشتباه ميکنيد و آنها هم اقرار کردند که ما اشتباه ميکنيم. اما اين را هم بگويم که اين شيطان، عالم نيست. زيرا از همين آيات فهميده ميشود که علم ندارد. البته علمش به همين اندازه است که بفهمد بُعد ناسوتي مقدم بر بُعد ملکوتي ميشود و اما راجع به اينکه آدميت به کجا ميرسد، علم ندارد.
در آيات ديگر ميفرمايد: (فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ) «الحجر، 29»، وقتي روحم را در اين دميدم، يعني آن بُعد ملکوتي و خليفة اللهي، آنگاه همه بر اين سجده کنيد. (وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ ...) خطاب شد که چرا سجده نکردي؟! گفت من از آتش هستم و اين از خاک است و آتش برتر از خاک است، پس سجده نميکنم. اين بايد خرفت باشد که اين حرفها را ميزند. اولاً اينکه خدا نگفته که به جسم اين سجده کن، بلکه فرموده: (فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي)، به روح اين و به بعد ملکوتي و به آدميت سجده کنيد. اما اين نفهميد و خيال کرد که خدا گفته به اين جسم سجده کن و شيطان هم گفت من برتر از اين هستم. اين يک نفهمديگي است و معلوم است که شيطان عالم نبوده است.
بعد علاوه بر اينکه عالم نبوده، نفهميده که فرق است بين بُعد مادي و بُعد ملکوتي و خدا فرمود به بُعد ملکوتي سجده کنيد، (فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ)، بعد ميگويد خدايا! اجازه بده من سجده نکنم و هرچه خواستي عبادت کنم. اين هم نفهميدگي است و يک عالم اين حرفها را نميزند. خطاب شد که اين عبادت نيست، بلکه عبادتي که من ميگويم و عبادتي از راه من است و اين از من درآوريها عبادت نيست بلکه يک خرفت بازي است. همان خرفت بازيهاي که به نام عبادت گردن اسلام عزيز ميگذاريم.
فخر رازي يک روايت نقل ميکند و خودش هم از آدمهاي نفهمي است. بعد ميگويد اگر دنيا پشت به پشت يکديگر کند و بخواهد جواب اين اشکالي شيطان را بدهد، نميتواند. خودش هم از آن رد ميشود. حال اشکالهاي شيطان اينست که ميگويد تو که ميدانستي من سجده نميکنم، پس چرا به من امر کردي! تو که ميدانستي من آدم بدي ميشوم، پس چرا مرا خلق کردي؟! اين همان از مثلهاي آسان قضا و قدر است. لذا پروردگار عالم يک جواب «لِم» به او دادند. خداوند فرمود مرا حکيم ميداني؟ شيطان گفت بله. خداوند فرمود پس اگر مرا حکيم ميداني، فضولي موقوف. (لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ) «الأنبياء، 23»، هرچه کردم روي حکمت است.
بله ما ميخواهيم از اينجا استفاده کنيم که آقا! ممکن است انسان با رياضتها به خيلي جاها برسد و اما اگر عالم نباشد، شيطان ميشود و زمين ميخورد. بعضي اوقات رياضتها واقعاً به اينجا ميرسد که يکي از رفقا ديده بود و ميگفت به هندوستان رفتيم و ديديم که نمايش ميدهند. رفتيم و ديديم که يک کسي بين زمين و هوا ايستاده و نمايش ميدهد. اما يک کار زشتي ميکند و عَزر خودش را ميخورد. من گفتم برويم. آنگاه از آن بالا داد زد و گفت فلاني، من عَزر خودم را ميخورم و اما مال مردم را نميخورم و استکال و نلبکي نميدزدم. اين ميگفت من وقتي ميخواستم به آنجا بيايم، بدون اجازۀ پدر و مادرم يک استکان و نلبکي از خانه برداشتم و بيرون آمدم و حال او گفت من عَزر خودم را ميخورم اما دزدي نميکنم. بله انسان با رياضتها ميتواند به خيلي جاها برسد. اما اينها يک انحراف است و اگر علم نباشد، بالاخره جواب خودش را ميدهد. بلکه ما بايد عالم مرتاض ديني باشيم. اگر متقي باشد، زمين ميخورد، اگر عالم بدون تقوا باشد، زمين ميخورد. پس (الذّين آمنوا واتّقوا).
خدايا! به حق اين آيات پر عظمت و به حق عظمت خودت، حال توجه و تنبه به همۀ ما عنايت بفرما!.
و صلي الله علي محمد و آل محمد