اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . بسم الله
الرحمن الرحیم .رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی .
یک تنبیهی درآخر مفهوم وصف هست که خیلی اهمیت
ندارد ،اما چون که در کفایه آمده است ، باید متعرض بشویم وآن این است که بحث ما
در این که وصف مفهوم دارد یا نه ، آنجاست که وصف برود ، موصوف باقی بماند ، مثل
این که گفته است " اکرم زیداً المتقی ". حالا تقوایش رفته زید باقی
مانده است حرف این جاست که آیا این حکم هست یا نیست ؟ آیا حکم آمده است روی زید
متقی ، به این عنوان که اگر تقوا رفت
،دیگر قطعاً به قاعده " اذا انتفی القید انتفی المقید " حکم نیست .
پس باید فرض کنیم این که بشود
یک جزء موضوع ، یعنی موصوف باقی باشد اما وصف نباشد ، حالا یا از بین رفته ، یا
اصلاً از اول نبوده است ، مثل همین زید متقی ، رجل متقی ، عالم متقی و ما اگر بین
صفت وموصوف تساوی بود،یا وصف ما اخص بود ؛ به این معنا که وقتی وصف نباشد ،موصوف
هم نباشد،یا برای اینکه مساوی هستند ، دیگر معقول نیست که وصف نباشد و موصوف باشد
یا این که موصوف عام است ، وصف خاص است ، خب معلوم است وقتی عام نباشد خاص هم نیست
، این جا ها که موضوع نباشد ، دیگر بحث نیست و قطعی است که موضوع نیست ، حکم هم
نیست . به عبارت دیگر – اگر نخواهیم در قالب اصطلاح بریزیم – بحث ماآن جاست که
موضوع مرکب باشد ، یک جزء دیگر باقی مانده باشد ، یک جزء از مرکب رفته باشد ، جزء
دیگر باقی مانده باشد مثلاً گفته است اکرم زیداً العالم ،علمش رفته ییا اصلاً علمش
نیست ، حالا بحث بکنیم که آیا حالا که علمش نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب آن کسانی که
می گویند مفهوم ، می گویند حکم دیگر نیست ، اذا انتفی القید انتفی المقید وآن
کسانی که می گویند وصف مفهوم ندارد ، می گویند ممکن است مثلاً علم به جای تقوا ،
یا تقوا به جای علم بنشیند ، خب این جا فرض شده یک جزء رفته ، یک جزء دیگر باقی
مانده است ، یعنی موصوف هست ، وصفش نیست و اما اگر فرض کنیم نه موصوف هست ، نه صفت
، معلوم است که دیگر بحث ندارد که بگوئیم موضوع نیست ، حکم هست یا نه ؟ خب معلوم
است موضوع نیست ، حکم نیست چرا؟ ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له است ؛ اول باید
موضوع باشد ، ثم حکم بر او بار شود الا اگر موضوع نباشد ، معلوم است که حکم بلا
موضوع نیست . مرحوم آخوند بحث را برده اند از در اصطلاحات و مشکلش کرده اند و
فرمودند بحث ما آن جاست که وصف ما اعم باشد و لو عامین من وجه باشد . اما اگر
مساوی باشند ، یا صفت ما اخص باشد ، دیگر بحث نیست ، برای خاطر این که وقتی اخص شد
، عام که رفت مسلم خاص رفته است ، چنان چه اگر مساوی هم باشند ، خب معلوم است دیگر
وقتی لازم نباشد ، ملزوم هم نیست . اگر بخواهیم بحث را بریزیم در یک قالب عرف فهم
، نه در اصطلاحات ، این است که مفهوم وصف آن جاست که وصف نباشد ، موصوف باشد ، آن
وقت بحث می کنیم که آیا صفت دیگر می تواند به جای این وصف بنشیند یا نه و اما اگر
جائی را فرض کنیم که موصوف نیست ، معلوم است دیگر
حکم هم نیست ، چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت
مثبت له است ، به عبارت دیگر حکم متوقف بر موضوع است ، وقتی موضوع نباشد ، حکم هم
نیست . خب این بحث تا این جا این شد که باید زیدی باشد ، وصفش نباشد تا ما بحث
بکنیم که آیا حالا که ید هست ، وصفش نیست ، وصف دیگری می تواند به جای او بنشیند
یا نه ؟ و اما اگر زید هم نباشد معلوم است دیگر بحث ندارد ، حکم آمده روی زید عالم
، حالا زید نیست ، خب معلوم است ، دیگر حکم نیست چرا حکم نیست ؟ برای خاطر این که
موضوع ندارد . حرف این است که زید هست ، علمش نیست حالا این در وجوب اکرام علت
منحصره است یا نه ؟ خب این بحث خوب است و اما زید نیست ، بحث بکنیم آیا اگر این
وصف روی عمرو باشد ، آیا حکم هست یا نه ؟ این که دیگر قضیه ی مفهوم نیست ، این یک
قضیه ی دیگری می شود برای خودش ،قضیه بر می گردد به این که اگر ما علت درست بکنیم
، علت معمم است ، مخصص است ؛ روی زید باشد ، یا روی غیر زید باشد . این ها که بحث
ما نمی شود ؛ می گوید اکرم زیداً لا نه عالم. حالا زید نیست ، عمر و عالم هست ،
بگوییم حکم هست ، چرا حکم هست ؟ برمی گردد به این که حکم روی زید نیامده ، حکم روی
علم آمده است . معمم است و مخصص معنایش این است که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم،
زید خصوصیت ندارد، اصلاً زید موضوع نیست ، علم موضوع است . در حقیقت گفته است اکرم
عالماً یا اکرم العلماء؛ در زید باشد وجوب اکرام هست ، در عمرو هم باشد ، وجوب
اکرام هست ، هر کجا که این علم باشد وجوب اکرام هست ، می خواهد زید باشد ، یا عمرو
و اگر زید را گفته است ، این از باب نمونه و از باب مصداق است . اگر ما بگوئیم
اکرم زیداًالعالم ، می فهمیم که این علم علت منحصره برای وجوب اکرام است ، یعنی
تقوا نمی تواند به جای این علم بنشیند ، اما زیدی هست ،علمش رفته ، تقوا به جای او
آمده است ، آیا وجوب اکرام دارد یا نه ؟ آن کسانی که می گویند وصف مفهوم دارد ، می
گویند نه، خود این جمله ی اکرم زیدالعالم که زید را متصف به علم کرده است ، معنایش
این است که فقط علم وجوب اکرام دارد ، نه غیر علم ، این یک بحث است . یک بحث دیگر
هست این که اگر گفت اکرم زیداً لانه عالم ، یک علت از آن درست می کنیم و می گوئیم
اکرم زیداً لانه عالم ، این هم باز علت منحصره است ، تقوا نمی تواند به جایش
بنشیند ، اما می تواند زید نباشد و عمرو به جای او باشد ، این که عمربه جای او
باشد ، چه جور درستش می کنیم ؟ می گوئیم برای این که زید خصوصیت ندارد ، برای این
که علت معمم است ، مخصص است و معمم است معنایش این است که اگر زید نباشد و عمرو به
جای اوباشد ، کفایت می کند ، چون که موضوع حکم ما علم است ، نه زید . باز آیا این
علم ، علت منحصره است یا نه ؟ این مربوط به مفهوم است و اما این علم سریان پیدا
کرد روی عمرو ، زید نبود ، عمرو بود ، اما عالم بود ، وجوب اکرام بود ، این مربوط
به مفهوم نیست ، این مربوط به این است که علت معمم است یا نه ؟ علت مخصص است یا نه
؟ اصلاً این که علت معمم است و مخصص ، هیچ ربطی به قضیه مفهوم و قضیه علت منحصره
ندارد ، چنان چه آن علت منحصره هم هیچ ربطی به این ندارد که علت ما معمم است و
مخصص . اگر ما انحصار درست کردیم ، این علت معمم است و مخصص بجای خود باقی است و
اگر ما علت منحصره درست نکردیم ، باز هم آن علت معمم است و مخصص به جای خود باقی
است . چنان چه اگاست و مخصص را درست کردیم ، این طرف و آن طرف سریان پیدا می کند ،
اما مربوط به این نیست که آیا این علت منحصره است، یا منحصر نیست ؟ چیزی می تواند
بجای این علت بنشیند ، یا نمی تواند ؟ خب مطلب مهم امروزمان که ناقص می ماند این
است که آیا غایت – غایت حکم ، یاغایت موضوع ، مفهوم دارد یا نه ؟
سه قول در مسأله هست : یک قول
که مشهور هم است این است که گفته اند اگر در قضیه ای غایت آمد مفهوم دارد . یک قول
هم گفته اند این وصف است ؛ مثل مفهوم وصف است و مطلقاً – چه غایت حکم باشد ، چه
غایت موضوع – مفهومی در کار نیست ، مگر این که قرینه ای در کار باشد.
قول سوم در میان متأخرین مشهور
شده است این است که گفته اند اگر این غایت حکم باشد ، مفهوم دارد ، ولی اگر غایت
موضوع باشد ، مفهوم ندارد . غایت موضوع ، یعنی موضوع ما یک حدی دارد ، مثل این که
می گوید سر من البصره الی الکوفه ، یا اگر یادتان باشد در ادبیات مثال می زدند به
این که اکلت السمکه حتی رأسِها ، یا حتی رأسَها – حتی عاطفی ، یا حتی جارو مجروری
– این غایت موضوع می گویند ، یعنی یک موضوعی به حدی محدود شده است . حالا آیا این
سرت منالکوفه الی البصره ، دلالت دارد که حتماً از بصره تجاوز نکرده است ؟ اگر این
را بگوئیم ، می شود غایت مفهوم دارد اما اگر گفتید این دلالت را ندارد ، فقط دلالت
دارد بر این که مبدأ و منتهای سیر معلوم شده است ، اما این که از این منتها هم
گذشته ، یه نه ، دیگر دلالت ندارد ، می شود مفهومی برای غایت نیست که قید برای
موضوع است . گاهی هم غایت برای حکم است ، برای موضوع نیست ، مثل اقم الصیام الی
اللیل ، که حکم ما به قیدی مقید شده است ، نه موضوع ما ؛ حکم محدود به حدی است ،
آیا مفهوم دارد ؟ به این معنا که دیگر بعدش حکم نیست یا مفهوم ندارد ؟ که ممکن است
بعدش حکم باشد و ممکن است حکم نباشد . بسیاری از متأخرین گفته اند این مفهوم دارد
و من جمله اساتید ما مثل آقای بروجردی ، حضرت امام ، آقای داماد و بزرگانی نظیر
مرحوم نائینی ، مرحوم آقا ضیاء ، مرحوم کمپانی و امثال این ها گفته اند اگر غایت ،
غایت حکم شد ،مفهوم هست و اما اگر غایت حکم نشد ، غایت موضوع شد ، مفهوم نیست ؛
ممکن است تجاوز کرده باشد ، ممکن است تجاوز نکرده باشد . خب تفصیلها برای یک وقت
دیگر باشد ، گفتم ان شاءالله اگر عمری باشد ، اگر تقدیری باشد برای شنبه 15
فروردین ، حالا ما یک مقدار درباره ی اصل قضیه صحبت کنیم و آن این است که این
مفهوم غایت ، مثل مفهوم وصف است ، هر چه در مفهوم وصف گفتیم ، در مفهوم غایت هم می
گوئیم . در " سرت من البصره الی الکوفه " ،یا " سر من البصره الی
الکوفه " در این که کوفه باید منتها باشد ، شکی نیست ؛ علیت تامه برای حکم ،
است ، مثل "اکرم زیداًالعالم " چه در اکرم زیداً العالم حتماً باید علم
باشد و اگر علم بود ، اکرام بلااشکال می آید ، یعنی علاوه بر این که قید است ، علت
تامه هم برای ثبوت حکم ، یا برای اثبات حکم است . اما این علت منحصر است یا نه ؟
به این معنا که اگر یک دلیل دیگر آمده ، اول گفت سرت من البصره الی الکوفه ، بعد
دو دفعه گفت سرت من الکوفه الی بغداد ، این ها با هم معارضند یا نه ؟ خب آن کسانی
که می گویند مفهوم نیست ،می گویند این ها با هم معارض نیستند ، دوتا حکم مثبت ،
یکی می گوید من تا کوفه رفتم ، یک دلیل دیگر هم می گوید منتا بغداد رفتم ، این ها
با هم منافات ندارد . و اما اگر گفتید مفهوم هست ، این غایت ، باید علت منحصره
باشد ، یعنی حتماً باید از کوفه جایی نرفته باشد و الا حکم دروغ می شود به این می
گوئیم علت منحصره و علت منحصره ، یعنی دارد و این باید درباب مفاهیم فراموش نشود ،
ولی این همه جا فراموش شده است ، روز اول می گفتم این که استاد بزرگوارما آقای
بروجردی از قدماء نقل می کنند ، که " اذا انتفی القید انتفی المقید " ؛
اگر این قید دخالت نداشته باشد ، لغویت در جعل است ، لغیت در گفتار است ، می گفتیم
همه این ها حرف های خوبی است ؛ مسلم است ، برای این که این عالم علت تامه برای حکم
است ، اما این علاوه برای این که علت تامه است ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ به این
معنا که اگر یک دلیل دیگر آمد و گفت این سیر تو از کوفه به بغداد هم باشد ، این ها
با هم منافات دارد ؟ اگر گفتید منافات دارد ، مثل " اذا خفی الاذان فقصر
" و" اذا خفی الجدران " با هم منافات دارد ، می گوئید مفهوم در کار
است و اگر گفتید منافات ندارد ، هر کدامشان بطور مثبت چیزی را درست می کنند ، نه
این آن را می زند ، نه آن این را می زند . هر دویشان علت تامه می شوند ، منافاتی
هم با هم ندارند و مفهوم وصف ومفهوم غایت مثل هم است ، برای این که غایت اصلاً یک
وصف است و وقتی یک وصف شد ، هر چه در باب اوصاف گفتید ، در باب غایت هم باید بگوئید
، قید برای موضوع باشد ، یا برای حکم باشد ،تفاوتی هم ندارد و این که ما باید
علاوه بر این که علت تامه برای حکم درست می کنیم ، علت منحصره هم درست بکنیم . باز
تکرار کنم این اشتباه شده بین علت تامه و علت منحصره وآن کسانی که مفاهیم را – غیر
از مفهوم لقب – حجت می دانند ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم می بینیم می گویند علت
تامه است و آن کسانی که می گویند مفهوم نیست ، وقتی حرف هایشان را بشکافیم ، می
بینیم می گویند برای این که این ظهور علت منحصره نیست ، علت تامه است و علت تامه
دلالت برمفهوم ندارد ،شما از اول باب مفاهیم بروید ، می بینید همه حرف ها روی همین
حرف دور می زند . اگر استاد بزرگوارما مرحوم آقای برند وصف مفهوم دارد ، خودشان می
فرمایند مرادم این ست که وصف علت تامه برای حکم است ؛ اذا انتفی القید ، انتفی
المقید ؛ اصل در قید احترازی است . حرف خوبی هم هست ، قدماء هم مفهوم را به همین
معنا ، معنا کرده اند ، چیزی مستقلی است برای خودش وآن این است که اصل در قید
احترازی است ؛ اصل در قید این است که جزء موضوع است و اذا انتفی الموضوع انتفی
الحکم ، اذا القید انتفی المقید . پس اگر گفت اکرم زیدا العالم ، علت تامه برای
زید و علم است ،خب معلوم است ، وقتی زید نباشد ، وجوب اکرام نیست ، وقتی هم علم
نباشد ، وجوب اکرام نیست . اما اگر مولا بگوید اکرم زیدا العالم ، بعد بگوید اکرم
زیدا المتقی ، این ها با هم منافات دارد یا نه ؟ اگر کسی بگوید این ها مثبتین است
و دو تا مثبت همدیگر را نمی زند ، هم می گوید عالم رااکرام کن ، هم می گوید متقی
را اکرام کن ، قرآن هم همین را می فرماید ؛" انَّ اکرمکم عندالله اتقاکم
"
راجع به علم هم آن همه ش کرده است و این ها با هم منافات ندارد ، هر دو هم علت
تامه است علت تامه به چه معنا ؟به این معنا که علم وجوب اکرام می آورد ، تقوا هم وجوب اکرام می آورد ،
منافاتی با هم ندارد .اما اگر کسی از یک راهی بگوید این اکرم زیداً العالم ، علت
منحصره است ، وجوب اکرام روی علم فقط آمده است ، یک فقط در عبارت هست بنام مفهوم ؛
" اکرم زیداً العالم ولا غیر "، انتفاء ضد الانتفاء . آن وقت اگر گفت
اکرم زیداً المتقی ، باهم می جنگند ؛ اکرم زیداً العالم و اکرم زیداً المتقی با هم
جنگ دارند ، آن می گوید من آری ، تو نه ، این می گوید من آری ، تو نه ف این می شود
مفهوم . لذا همه ی مفاهیم من جمله این مفهوم غایت از همین باب است و علت تامه درست
کردن ، دردی را دوا نمی کند مسلم است که غایت چه علت برای حکم باشد ، چه برای
موضوع ، علت تامه برای این است که حکم محدود به این جاست ، اما آیا علاوه برعلت
تامه ، علت منحصره هم هست یا نه ؟ دلیلی برای علیت منحصره ندارد و چون دلیل ندارد
، فقط علت تامه است ، نه علت منحصره پس همین طور که برای وصف مفهومی نیست ، برای
غایت هم – چه غایت حکم ، چه غایت موضوع – مفهومی در کار نیست و این در خیلی از
جاها می آید ، مثلاً در تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام فرموده اند 34 مرتبه الله
اکبر ، 33 مرتبه الحمدلله ، 33 مرتبه سبحان الله ، این مفهوم دارد ؟ به این معنا
که اگر 35 تا الله گفتیم ، دیگر این تسبیحات حضرت زهرا نیست ؟ یا این که می خواهد
بگوید 34 علت تامه است ، نه علت منحصره ، پس اگر 35 تا گفت ؛ اگر 40 تا گفت ، این
هم طوری نیست ؟ یا 100 مرتبه لعن و سلام در زیارت عاشورا مفهوم دارد یا نه ؟ اگر علت
منحصره درست کنیم ، مفهوم دارد ، اگر علت منحصره درست نکردیم ، خب یک مرتبه بگوئیم
، درست است 100 مرتبه هم بگوئیم ، درست است . بقيه مباحثه براي بعد . ان شاء الله
وصلی الله علی محمد وآل محمد .
.کفایه
الاصول ، ص245؛" تذهیب لایخفی انه لا سبهه فی جریان النزاع فیما اذا کان
الوصف اخص من موصوفه ....واما فی غیره ففی جریانه اشکالٌ...".