اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم. بسم اللّه
الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
درباره روايتى كه فرموده بود:«من كان على
يقين فاصابه شك، فليمض على يقينه فان الشك لاينقض اليقين»، از نظر سند گفتيم خوب
است، امااز نظر دلالت مرحوم شيخ فرموده بودند دال بر قاعده يقين است نه بر
استصحاب، براى اينكه روايت دارد «من كان على يقين فشك» و اين مربوط به قاعده يقين است
كه بايد اول يقين باشد و بعد شك پيدا شود و اما در استصحاب ممكن است اول شك باشد
بعد يقين پيدا بشود، ممكن و شك با هم پيدا بشود، ممكن است يقين اول و شك بعد پيدا
بشود. بعد مىخواستند جواب بدهند، كه جلسه قبل درباره جوابها صحبت كرديم و
نتوانستيم بپذيريم جوابهاى مرحوم شيخ را، براى اينكه يك جواب اين بود كه فرموده
بودند، اجماع داريم برفساد قاعده يقين، پس معلوم مىشود اين روايتها من جمله اين
روايت مىخواهد استصاب را بگويد، نه قاعده يقين را كه گفتيم: اگر قاعده يقين فاسد
باشد پيش اصحاب، روايت مىشود معرض عنهانه اينكه روايت يك معناى ديگرى پيدا كند.
يك حرف ديگر اين بود كه فرموده بودند چون
جاهاى ديگر از لاتنقض اليقين بالشك، استصحاب اراده شده نه قاعده يقين، پس اينجا هم
چنين است. كه اين را هم گفتيم اگر جاهاى ديگر استصحاب را بگويد، اينجا قاعده يقين
را بگويد چه منافاتى با هم دارد تا مابخواهيم بگوييم آن روايتها اين روايت را تفسير
مىكند و اين روايت مجمل نيست كه تفسير بكند، بلكه اين روايت مىگويد قاعده يقين
حجت است، آن روايتها هم مىگويد استصحاب حجت است. لذا اين را هم نپذيرفتيم. يك حرف
هم مرحوم آخوند داشتند كه فرمودند مراد از اين من كان على يقين فشك، اين است: من
كان على متيقين است فشك، باعتبار موصوف است نه باعتبار وصف، و موصوف در استصحاب
اول بايد متيقين باشد بعد مشكوك. در باب حالت، در باب وصف، يعنى در باب شك و يقين،
در استصحاب اول ممكن است شك باشد بعد يقين، يا يقين و شك با هم پيدا بشود يا اول
يقين باشد بعد شك، امادر شك سارى اول حتما بايد يقين باشد، بعد شك سارى پيدا بشود.
اما در موصوف يعنى در متقين و مشكوك، ديگر قاعده شك سارى و استصحاب مشترك است؛
حتما اول بايد متيقن باشد، بعد مشكوك. لاتنقض اليقين بالشك معنايش اين است كه تو
كه طهارت داشتى بگو طهارت الان هست، نمىشود بگوييم تو كه طهارت داشتى، حالا يقين
به طهارت دارى بگو طاهر هستم، اينكه استصحاب نيست. پس در قاعده استصحاب مثل قاعده
يقين اول بايد متيقين باشد، بعد بايد مشكوك باشد. به مرحوم آخوند عرض كرديم كه
بپذيريم فرمايش شما را، خلاف ظاهراست. به چه دليل بگوييم: لاتنقض اليقين بالشك
يعنى لاتنقض المتيقن بالمشكوك يعنى مجاز قائل بشويم؟ ايشان مىفرمايند: براى اينكه
يقين و متيقين مشارفت دارند، چون يقين عين متيقن است و متيقن عين يقين است، باز اين
جهت از لاتنقض اليقين اراده مىكنيم، لاتنقض المتيقن را. به ايشان عرض مىكنيم:
مجازا چرا؟ چرا حقيقت قائل نشويم؟ چرا دست برداريم از يقين و متيقين قائل بشويم؟
حالا قطع نظر از اين كه اگر هم بگويد لاتنقض المتيقن بالمشكوك، باز نمىگويد مختص
به قاعده يقين يا مختص به استصحاب است، بلكه مىشود يك امر اعم، هم استصحاب حجت
مىشود و هم قاعده يقين. لذا آخر جلسه قبل گفتيم اگر حرف مرحوم آخوند درست باشد،
رد نمىكند قاعده يقين را، بلكه اثبات مىكند هم حجيت استصحاب را و هم قاعده يقين
را، مىشود لاتنقض المتيقن بالمشكوك، سواء كان آن متيقن الان باشد يا الان نباشد،
يعنى سواءٌ كان كه شك سارى باشد، يا شك غير سارى، سواءٌ كان به استصحاب باشد يا به
قاعده يقين. مرحوم آخوند اين را بايد بگويند. رد اين حرفها تا اينجا بالاخره از
كلمات قوم نتوانستيم چيزى استفاده كنيم. حالا آنكه بايد استفاده كنيم، دو سه چيز
است، ببينيم به ما چه مىگويد. اول اينكه بگوييم اين لاينقض اليقين بالشك بقرينه
آنكه فرمود من كان على يقين فاصابه الشك يك معناى عامى است، يعنى استصحاب باشد يا
قاعده يقين، فليمض على يقين، سواءٌ كان يقين بواسطه شك سارى از بين رفته باشد، يا
از بين نرفته باشد و لاتنقض اليقين بالشك سواءٌ كان آن يقين از باب استصحاب باشد،
يا از باب شك سارى. بگوييم عموم اين روايت به ما مىگويد هم استصحاب حجت است و هم
قاعده يقين. چيزى كه اين عام را خدشه دار مىكند و بايد جواب بدهيم دو سه چيز است:
يكى اين كه در جمله من كان على يقين فاصابه الشك، اين ضمير فاصابه به چه چيزى برمى
گردد؟ اگر من كان على يقين فاصابه آن يقين را، شك مىشود شك سارى، فليمض على يقين.
اگر ضمير را برگردانيم به يقين، مختص مىشود به قاعده يقين، اگر هم ضمير را
برگردانيم به متيقن، به آن من، من كان على يقين فاصاب آن شخص را شك، اين ظهور پيدا
مىكند در استصحاب. اگر ضمير بر گردد به متيقن نه به يقين، ظهور دارد در استصحاب و
اگر ضمير برگردد به يقين ظهور دارد به قاعده يقين و جمع بين اين دو ممكمن نيست، تا
ما بخواهيم ادعاى عام بكنيم. الا اينكه كسى بگويد: اين ضمير به من مىخورد، من كان
على يقين فاصاب آن متيقين را، آن شخص را اصاب الشك، اين شك اعم از اين است كه
سرايت به يقين بكند يا نكند، آن وقت عام است اما خلاف ظاهر است، يعنى اينكه ضمير
را برگردانيم به متيقن و بگوييم كسى كه يقين داشت و پس از آن شك پيدا كرد، ظهور
دارد در اينكه يعنى يقين الان هست، نه اينكه شك آمد و يقين را بطور كلى نابود كرد،
ظهور اين است و بگوييم من كان على يقين فاصابه الشك، آن شك سواءٌ كان كه به يقين
بخورد يا به يقين نخورد، اين مىشود خلاف ظاهر. لذا اراده عموم كردن از روايت خلاف
ظاهر است، يا بايد قاعده شك سارى باشد يا بايد استصحاب باشد و حيث اينكه من گفتم
ضمير به چى مىخورد، اينطرف و آن طرف، گفت به من مىخورد، معلوم مىشود ضمير را
بخواهيم بزنيم به يقين، اين خلاف ظاهر است روايت ظهور پيدا مىكند در استصحاب. اين
از نظر ادبيت، كه اگر ما باشيم و ادبيت، صغراى ما نمىگذارد ما كبراى كلى بگيريم،
صغرى در يك چهار چوب خاص مىشود، اگر استصحاب اراده كنيم، ظاهر است، اگر عام اراده
كنيم، يا شك سارى اراده كنيم، ظاهر نيست و خلاف ظاهر است و ظاهر مقدم بر خلاف ظاهر
است، پس صغراى ما مىگويد استصحاب و كبرى مترتب بر اين صغرى است و نمىتواند عام
بشود. اين يك حرف كه اينجور كه من عرض كردم ديگر ربطى پيدا نمىكند به كلام مرحوم
شيخ بزرگوار يا كلام مرحوم آخوند.
يك حرف ديگرى هم هست و آن اينكه بگو عام،
يعنى كسى ادعاى ظهور بكند و بگويد من كان على يقين فشك، مراد يعنى آن شاك است،
ضمير برگردد به من و آن من كان على يقين فشك يك يقين داشته، حالا شك دارد و شك او اعم
است از اينكه شك سارى باشد يا نباشد. اگر اين خلاف ظاهر را كسى مرتكب بشود و بگويد
ظهور دارد در عام، يك حرف ديگر مىآيد و آن اينكه تخصيص لبى دارد و اينكه اجماع
داريم بر فساد قاعده يقين. هم از قدماء و هم از متاخرين كسى پيدا نكرديم كه شك
سارى را حجت بداند. ولى مهمتر از اين حرف من، كلام شيخ بزرگوار است كه مىفرمايند:
اجماع داريم بر فساد قاعده يقين. اين بايد تخصيص بزند، اجماع مىآيد تخصيص مىزند
عام را، به او مىگوييم تخصيص لبى، خواه ناخواه عام اگر عموم هم داشته باشد،
بواسطهاجماع تخصييص مىخورد و مختص مىشود. من كان على يقين فشك، مختص مىشود به
قاعده استصحاب. اين هم حرف دوم. حرف سومى
كه اينجا هست اين است كه ما استصحاب رااز باب ارتكاز عقلاء حجت كرديم، نه از باب
روايات و استفاده كرديم از كلمات مرحوم آخوند كه عقيده مرحوم آخوند هم همين است و
اين ارتكاز در روايات قبل، دركلمات قبل، در كلمات مرحوم آخوند، همين ارتكاز هم
اينجا ديده مىشود. عجب اين است كه مرحوم آخوند مثل اينكه استيحاش دارند بگويند استصحاب
از باب بناء عقلاء حجت است لذا خودش را مىآورند، اسم او را نمىآوردند. اينجا
اينجور شده، وقتى مىخواهند بفرمايند حرف مرحوم شيخ را، مرحوم آخوند يك اضافه
بركلام شيخ دارد، مرحوم شيخ مىفرمايند، چون روايات ما در آنجا يعنى در زراره اول،
دوم و سوم، قاعده يقين بود، اينجا هم قاعده يقين است. همان را نقل مىكنند، الا
اينكه با اين جمله، مىفرمايند: چون لاتنقض اليقين بالشك يك ارتكاز عقلائى است و
در آن روايات قبلى بكار برده شده بود، معلوم مىشود اينجا هم همان ارتكاز است و
ارتكاز روى استصحاب است، نه روى قاعده يقين. خيلى حرف خوب است. مرحوم آخوند هم
اينجا و هم آنجا اسم او را مىگويند، اما مانور روى او نمىدهند.
و اين حرف سوم كه از مرحوم آخوند استفاده
مىكنيم - هم قبلا استفاده كرديم و هم الان استفاده مىكنيم- اينكه من كان على
يقين فاصابه الشك فليمض على يقينه، چرا؟ براى اينكه شك نمىتواند يقين را از بين
ببرد. قبلا گفتيم علت، نمىتواند تعبدى باشد. صغرى تعبدى است، كبرى بايد غير تعبدى
باشد، بايد اشاره باشد به ارتكاز. وقتى اشاره به ارتكاز باشد پس لاينقض اليقين بالشك
هر كجا باشد، ارشاد است. وقتى ارشاد شد، عقلاء قاعده يقين ندارند، عقلاء قاعده
استصحاب دارند و از اين راه بگوييم ولو اين روايت يك عمومى هم داشته باشد، اما چون
ارشادى است، تابع مايرشداليه است و عقلاء چونكه فقط قاعده استصحاب دارند، پس اين
لاينقض اليقين بالشك مىخواهد استصحاب را بگويدنه قاعده يقين. يعنى با ارشاديت،
عموم اورا بزنيم و سوق بدهيم او را به يك فرد خاصى و آن استصحاب است. وقتى روايات
ارشاد شد و امضاء بناء عقلاء شد، ديگر خودش نمىتواند نه اطلاق داشته باشد و نه
عموم، مىشود تابع مايرشداليه، مىشود تابع بناى عقلاء و بناى عقلاء استصحاب دارند
نه قاعده يقين. همين اجماعى كه مرحوم شيخ مىفرمايند، قاعده عقلايى هم دارند، يعنى
عقلاء قاعده يقين ندارند، اما قاعده استصحاب دارند، پس لاينقض اليقين بالشك اشاره
به آن ارتكاز است، يعنى دلالت مىكند بر استصحاب.
اين هم حرف سوم كه ما از مرحوم آخوند استفاده
مىكنيم و مىگوييم مرحوم آخوند هم اينجا همين را مىخواهند بگويند. ظاهرا خيلى
خوب است. تا اينجا روايت هم تمام شد.
و صلى اللّه على محمد و آل محمد.