عنوان: تجرى/ قضا و قدر
شرح:

اعوذ باللّه‏ من الشيطان الرجيم. بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.

مسئله جبر و تفويض و مسئله قضاء و قدر دو مسئله مشكل است. از صدر اسلام تا الآن هم بوده است. نظير بعضى از اسرار مختص به علماء است و نهى شديد شده به اينكه عموم مردم وارد اين مباحث بشوند.

لذا مرحوم آخوند اين دو مسئله را اينجا آورده‏اند و توجيه او هم اين است كه مى‏خواسته‏اند كه شما در مسئله جبر و تفويض و فضاء قدر ورزيده  بشويد و براى شما حل بشود.

ديروز راجع به قضاء و قدر گفتم يك نظم تامى بر جهان حكمفرما است،بلكه بقول صدرالمتالهين نظام مافوق تمام و نظام اتّم، كه از باب لّم جلو آمده‏اند و گفته‏اند اگر نظام اتّم نباشد، يا بايد پروردگار عالم قدرت نداشته باشد،يا عالم نباشد بر نظام اتّم، يا بايد مدبّر و حكيم نباشد، كه بجاى نظام اتم نظام ناقص آورده است، يا بايد جواد و كريم نباشد و واجب الوجود مساوق با عالم مطلق است، همينطور مساوق با قدرت مطلق است. واجب الوجود مساوق با وجود مطلق است، پس دليل لّم بما مى‏گويد اين نظام، نظام مطلق و مافوق التمام است.

اين نظام اتّم دو مرتبه دارد: يك مرتبه در علم ربوبى است كه وقتى بسنجيم، اسم او را مى‏گذارند قضاء. معناى قضاء و قدر يعنى نظام اتّم در علم ربوبى، به اين مى‏گويند قضاء. اين اصطلاح در فلسفه و علم كلام است و از قرآن شريف هم گرفته شده‏است و اگر اين نام اتّم را با مرتبه دوم بسنجيم ،يعنى خارجيت به نسبت خودش، نه نسبت به علم الله تبارك و تعالى، به اين مى‏گويند قدر. كه قرآن شريف در اين باره مى‏فرمايد«و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ماننزّله الا بقدر معلوم»[1]، همه چيز پيش ما است، اما باندازه در اين عالم وجود موجود مى‏شود، به هر كس و به هر چيزى باندازه احتياجش وسعه وجوديش به او داده مى‏شود.

لذا قضاء و قدر يك معنا دارد، قضاء بمعناى حكم است، قدر هم به معناى اندازه‏گيرى است، الا اينكه اين نظام اتم را گاهى مى‏سنجيم در مرتبه عاليه‏اش، يعنى در علم ربوبى، گاهى مى‏سنجيم با خارج، اگر سنجيديم با علم ربوبى مى‏گوئيم قضا، و اگر سنجيديم با خارج و عالم وجود مى‏گوئيم قدر و چون نمى‏توانيم مثال واقعى بزنيم، مثال ناقص چون در رابطه خدا است، براى تقريب به ذهن زده مى‏شود. آقاى مهندس اول نقش بردارى ساختمان را مى‏كند، سپس آن نقشه را پياده مى‏كند. آن نقشه ريزى را مى‏گوئيم حكم و قضاء يعنى آقاى مهندس حكم كرده است كه اين ساختمان اينجورى بايد باشد.وقتى اين ساختمان را پياده مى‏كند، مى‏گوئيم قدر، يعنى آن حكم آمد درخارج و اندازه‏گيرى شد. بعبارت ديگر آن نقشه آمد توى خارج. آن نقشه كه در علم مهندسى است به او مى‏گوئيم حكم و قضاء، وقتى آمد در خارج به او مى‏گوئيم قدر، اين معناى قضاء و قدر است.

در اين نظام اتم همه چيز جبر است، غير از اين انسان كه يك قطره‏اى از اين درياى وجود است كه در اين انسان آنكه در علم ربوبى است در انسان
اختيار است.بعبارت ديگر خود انسان را وقتى بسنجيم مثلاً مى‏بينيم كه گلبلهاى
سفيد و قرمز كه چندين هزار ميليارد در بدن ما موجود است، جبر بر اينها حكم فرماست، كار گلبلهاى سفيد دائما در جنگ است با ميكروبها. حالا در جنگ يك ذره كوتاهى كند نمى‏شود آن وظيفه‏اى كه بدوش اوست، كم و زياد نمى‏شود. «ما من دابةٍ الا هو آخذٌ بناصيتها ان ربى على صراطٍ مستقيم»[2] كه اين ان ربى على صراطٍ مستقيم يعنى آن گلبلهاى سفيدى كه خدا ناحيه او را گرفته، يعنى جبر فقط است اين در راه مستقيم است. آن وظيفه‏اى كه بدوش اوست، بخوبى عمل مى‏كند و نمى‏تواند كندى كند يا كم كارى كند. جريان خون در تمام اعضاء و جوارح ما، همچنين راجع به عالم وجود مثل كره زمين كه 16 حركت دارد، يك حركت وضعى دارد كه شبانه‏روز پيدا مى‏شود، يك حركت انتقالى دارد كه چهار فصل پيدا مى‏شود كه به دور خورشيد است. يك حركت بدنباله خورشيد و خورشيد بدنباله ستاره‏ها و امثال اين حركتها. اين حركت كره زمين بدنباله خورشيد، اين جبر است. بخواهد كندى كند پرتاب در فضا مى‏شود و آب مى‏شود، اگر هم يك ذره تندى كند اصطكاك مى‏كند با ستاره‏ها يا با خورشيد و بالاخره اين جبر حكم‏فرماست بر كره نظام اتم زمين، كه آيه شريفه يك جمله
دارد كه مى‏فرمايد:« فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها»،
[3] به آسمانها و به زمين گفتيم بيا خواه ناخواه بايد بيايد و تابع باشد گفتند مى‏آئيم و تابع هستيم. هر كجا را بسنجيد همين است.

در عالم ملكوت آنجا هم جبر است و« لا يعصون الله ما امرهم»[4].لذا در قضيه فطرس ملك نمى‏دانيم چه جورى است و از متشابهات تاريخ است و
نمى‏دانيم اين آقا چه كار كرده است. حضرت جبرائيل مخالفت كند نه، ترقى كند
نه، تنزل كند نه، در آنجا جبر حكمفرما است. فقط اختيار در انسان است و در جن هم چون يك امر مبهمى است و كسى تا حال نتوانسته حل بكند كه جن چيست چه طورى است، در جن صحبت نكنيم.

آنكه الآن مى‏خواهيم صحبت بكنيم در اين انسان است. اين انسان يك قطره است در درياى وجود، از نظر كّم خيلى ناچيز است. محققا اگر عالم ملكوت را هم جلو نكشيم، نسبت به همين عالم ماده هم استان يك قطره است در مقابل دريا، بقول روايات ما اين كره زمين نسبت به آسمان اول ريگ است در بيابان، از نظر كيف هم قرآن مى‏گويد همه عوالم براى اين انسان است. اين خليفة الله است،«الم تروا انّ الله سخرلكم ما فى السموات و ما فى الارض»[5] و اين خليفه الله باندازه‏اى درجه گرفته كه خدا فرموده«و اصطنعتك لنفسى». اين خيلى مقام است، همه عالم براى تو و اما تو براى خودم. از نظر كيف چنين است:«و تزعم انك جرمٌ صغير و فيك انطوى العالم الاكبر»[6] اينكه از نظر كيف اين قدر عظمت دارد، براى اين است كه در هنگام انتخاب مختار است. همه عوالم مقدرشان جبر است، همه عوالم قضائشان جبر است،اما همه اين انسانها قضائشان و قدرشان اختيار است.

انسان كه از نظر كم قطره‏اى است از عالم وجود، از نظر كيف خليفة الله است و همه عالم براى او خلق شده است. از نظر كيف انسان براى خدا خلق شده چرا؟ براى اينكه مقدّر او و قضاى او اين است كه انتخاب مال خودش باشد و مختار است. به چه دليل مختار است؟ اولاً اينكه اگر خيل بيائيم پائين، العرف ببابك بقول مثنوى:

اينكه گوئى اين كنم يا آن كنم                  اين دليل اختيار است يا صنم

فرق بين غافل و متئبه را همه مردم بازارى مى‏فهمند، فرق بين نائم و متنبه راهمه مى‏فهمند. يك كسى خواب است پاهايش را دراز مى‏كند و مى‏زند به شما. اما يكوقت بيدار است و پاهايش را مى‏زند به شما، هر بچه‏اى كه آنجا باشد اولى را با دومى فرق مى‏گذارد، آن اولى استحقاق عقوبت ندارد و روى دومى استحقاق مذمت هست.

لذا بقول استادمان حضرت امام رضوان اللّه تعالى عليه اگر ما هيچى نداشتيم جز فهم عرفى و جز حكم بازار و عرف، حكم مى‏كرديم كه فرق است
بين كره زمين و حركتش و حركت انسان. عرف مخصوصا عرف عالِم يعنى يك
نفر دانشمندى كه ذهن خود را خالى كند از اصطلاحات، مى‏بيند فرق است بين جريان خون در زبان و در جريان حرف زدن به زبان.كه در جريان خون در زبان صد درصد جبر است و اما اينكه بگو يا نگو اين دست انسان است و اين را عرف بخوبى دلالت مى‏كند.

لذا دليل اول اما اينكه جبر نيست در انسان، فهم عرف است. بله اين فهم عرف مى‏گويد لا جبر و لا تفويض بل امروه بين الامرين. اين زبان اگر جريان
خون نداشته باشد كه نمى‏تواند حرف بزند پس جبر است.اما در انتخاب و حرف
زدن اختيار است. جبر فقط نه، تفويض فقط هم نه، بايد تمام شرائط باشد تا من بتوانم بگويم يا نگويم.اينكه كارى را بكنم، يا نكنم من و يا بگويم يا نگويم متوقف است به يك امور جبرى، كه يكى از معانى لا جبر و لا تفويض بل امرٌ بين الامراين همين است و اين معانى عرفى است كه هر ذى شعورى درك مى‏كند.

و صلى اللّه على محمد و آل محمد



[1]-سوره حجر، آيه 21.

[2]-سوره هود ،آيه 56.

[3]-سوره فصلّت، آيه 11.

[4]-سوره تحريم ،آيه 6.

[5]-سوره لقمان، آيه 20.

[6]-كتاب الاربعين شيخ ما حوزى،ص281.