اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه
الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
راجع به تقليد ميّت سه تا قول در مسئله بود:
يك قول جواز مطلقا، يك قول هم عدم جواز مطلقا، يك قول هم تفصيل بين بقاء و بين
تقليد ابتدائى است و اين قول سوم قول مشهورى است بين اصحاب و نسبت مىدهند به
قدماء و در ميان متاخرين هم چنين چيزى بوده است.
ديروز گفتم آنها كه مىگويند جواز مطلق، پنج
دليل دارند كه راجع به چهار دليل صحبت كرديم و گفتم دليل چهارم بسيار دليل خوبى
است. و دليل چهارم اين است كه عقل ضرورى كه مىگويد بايد تقليد بكنيد، فرق
نمىگذارد بين اينكه از ميّت باشد يا از حى باشد. گفتارى كه از ميّت سر مىزند
موجود است، حتى شهادت، دو نفر شهادت بدهند باينكه اين ملك مال زيد است و تصادف بكنند
و هر دو بميرند، مسلم است كه قاضى روى قول آن دو شاهد حكم مىكند. لذا در اينكه
عقل ما، آن هم عقل ضرورى، عقل نظرى، سيره بتى، سيره بدون دردسر حكم مىكند كه گفته
يك عالم به رفتن آن عالم از حجيت نمىافتد، اين يك چيز ضرورى است. اين هم قول
چهارم.
ديروز گفتم دو تا دليل گفته است كه اين دليل
چهارم تخصيص خورده است در باب فقه و در باب تقليد: يكى اينكه گفتهاند اين مراجعه
جاهل به عالم را قبول داريم و درست است، اما اجماع مسلم داريم كه گفتهاند تقليد
ابتدائى جايز نيست، يعنى تقليد از ميّت جايز نيست و اين اجماع مانع از اين ضرورت
عقلى است. بعضىها گفتهاند اين اجماع مطلقا است، حتى مثل استاد بزرگوار مرحوم آقاى
بروجردى اول عمرشان مىفرمودند، بعد مرجعيتشان هم مىگفتند كه اجماع مال قدماء است
و متسالم بين اصحاب است، پس تقليد مطلقا جايز نيست چه ابتداءً و چه بقاءً. اين يك
دسته و البته كم است.
بعضى ـ كه مشهور در ميان اصحاب است ـ
گفتهاند اين اجماع هست، امااين اجماع چون كه زبان ندارد، اطلاق ندارد و قدر
متيقنگيرى بايد كرد، قدر متيقن او اينكه مىآيد ضرورت ـ ضرورت عقلى ـ را از بين
مىبرد، و قدر متيقن او تقليد ابتدائى است، اما تقليد غير ابتدائى، يعنى بقاء بر
تقليد ميّت، بحال خود باقى است، همان ضرورت است و مىگوييم بقاء بر تقليد ميّت
جايز است. اجماع را اينجور كردهاند كه گفتهاند ما قبول داريم كه اجماع هست، امااجماع
اطلاق ندارد، قدر متيقن دارد و قدرمتيقن او تقليد ابتدائى است نه تقليد استمرارى.
هر چه بخواهيم غير از اين بگوييم دست تكان دادن است. از يك طرف عقل ضرورى ما
مىگويد فرقى نيست بين ميّت و حى، از يك طرف اجماع متسالم عقل را تخطئه مىكند و
اين اجماع خلاف عقل هم است حتى يك دفعه اگر موافق با عقل بوده، مىگفتيم مدركى
است، اماخلاف عقل است، خلاف عقل ضرورى است. لذا مسلم كاشف از قول امام
عليهالسلاماست. كه مرحوم آقاى بروجردى مىگفتند يك رواياتى در دست بوده است و به
ما نرسيده است و آنها به ما مىگويد تقليد از ميّت جايز نيست. حالا يا حرف مرحوم
آقاى بروجردى كه بگوييم كاشف از نص است، كاشف از روايت است كه آن از ائمه طاهرين
عليهمالسلام بوده و ما بخواهيم رفع يد از اين اجماع بكنيم، انصافا كار مشكلى است.
اين خلاصه حرف تااينحاست.
دليل ديگرى كه آورده شده و خيلى اهميّت ندارد
اين است كه گفتهاند اصل حرمت عمل به ظن است و قدر متيقن «ما اخرجه الدليل» تقليد
از حى است و تقليد از ميّت را نمىگيرد. «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا» مىگويد هر چه مظنه باشد حجت نيست. خرج از
اين، تقليد جاهل از عالم حى و اما از عالم ميّت لم يخرج.
پس «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا» مىگويد
تقليد ميّت جايز نيست.اين هم دليل دوم.
الا اينكه اگر عقل ضرورى داشته باشيم،
مىگويد «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا» الا مراجعه جاهل به عالم، چه عالم حى باشد
يا ميّت باشد، ديگر تفاوت نمىكند. لذا اينكه بگويد الا حى، مىگوييم عقل ضرورى
داريم كه قول ميّت حجت است و وقتى قول ميّت حجت باشد، ديگر «ان الظن لا يغنى من الحق
شيئا» يعنى ان غير الحجة لا يغنى من الحق شيئا و
قول ميّت حجت است. گفتم اين دليل دوم خيلى اهميّت ندارد و آنكه اهميّت دارد همين
است كه تقليد ميّت جواز و عدم جوازش فقط همين سه جمله است: عقل ضرورى مىگويد
تقليد از ميّت جايزاست، اجماع مىگويد جايز نيست. آنها كه تفصيل مىدهند، مىگويند
قدر متيقن او تقليد ابتدائى است نه تقليد استمرارى، بعضىها مىگويند اصلاً ظهور
مىگويد بايد حى باشد ـ يعنى ظهور ادله ـ به تقريب اينكه مثلاً «اما الحوادث
الواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا فانه حجتى عليكم و انا حجة اللّه» به ما مىگويد زنده، چون در مراجعه حوادث بايد
به زنده باشد. يا «فليرضوا به حكما فانى قد جعلته عليكم حاكما» نمىشود حاكم و قاضى مرده باشد. گفتهاند تناسب حكم و موضوع
بلكه ظاهر قضيه به ما مىگويد بايد تقليد از زنده باشد. اينجور روايتها به درد ما نمىخورد،
براى اينكه بحث ما در تقليد است، نه در باب حكومت. در باب حكومت مسلم حكم بايد
زنده باشد نه مرده و مثل مقبوله عمروبن حنظله و مثل «و اما الحوادث الواقعه» و مثل
آن روايت امام حسين عليهالسلام كه فرمود: «مجارى الامور بيد العلماء» و اين روايتهايى كه داريم و ارشادى هم هست،
اينها همه مربوط به زندهاست.
اگر بخواهيد بگوييد بايد به «فاما من كان من
الفقهاء» تمسك بكنيد. «فاما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدينه مخالفا على
هواه مطيعا لامر مولاه فللعوام ان يقلدوه». در اينجا ادعا بكند و بگويد تناسب حكم
و موضوع يعنى حافظا لدينه، صائنا لنفسه، اين مربوط به زنده است. كسى كه متقى باشد
و مسلط بر هوا و هوس باشد كسى كه مكب على الدنيا نباشد، فللعوام ان يقلدوه.
ولى اين ادعا هم ادعاى مشكلى است ظهور بدوى
او را انسان مىتواند بگويد، كه اسم او را مىگذاريم انصراف بدوى، يعنى وقتى كه
مىگويد آب بياور، يعنى آب لوله كشى، حالا اين برود آب شور براى او بياورد، انصراف
دارد. اما اينها را مىگويند انصراف بدوى، يعنى اول به ذهن مىآيد آن افراد شايع،
اما افراد نادر را بخواهيم بگوييم اطلاق نمىگيرد، نمىشود، براى اينكه اطلاق
«فاما مَن كان مِن الفقهاء صائنا لنفسه» شيخ انصارى را بخوبى مىگيرد. چرا شيخ
انصارى را نگيرد؟ يعنى اگر شما بگوييد قول متقى را بگير و به او عمل كن، منظور
يعنى زنده؟ اينجور نيست، انصراف بدوى دارد، شكى نيست، اما انصراف بدوى كه حجت
نيست. وقتى حجت نشد، مائيم و اطلاق لفظ، يعنى لفظ «من كان من الفقهاء صائنا لنفسه»
اين لفظ هم ميّت را مىگيرد و هم حى را. ظاهرا اينكه بگوييم «من كان من الفقهاء»
حى را مىگيرد ظهور بدوى او را مىپذيريم، يعنى انصراف بدوى او را مىپذيريم اما
ظهور با فكرش، انصراف از حاق لفظ را ظاهرا نمىشود پذيرفت و حاق لفظ هم حى را
مىگيرد و هم ميّت را.
گفتم اين حرفها چيزى نيست، الا اينكه عقلى
است و تسالم اصحاب است، الا اينكه مرحوم شيخ انصارى افتادهاند در استصحاب كه آيا
استصحاب به ما چه مىگويد. معلوم است كه بحث مشكل است. مرحوم آخوند هم در كفايه دو
سه جور استصحاب جارى مىكنند. يك قدرى مطالعه كنيد تا جلسه بعد.
وصلى اللّه على محمد و آل محمد.
- محمد بن حسن
حر عاملى، همان كتاب، ج 18، ص 101، باب 11 از ابواب صفات قاضى، ح 9.
- همان كتاب، ص 99، باب 11 از ابواب
صفات قاضى، ح 1.
- ابن شعبه حرانى، تحف العقول عن آل
الرسول صلىاللهعليهوآلهوسلم
موسسه نشر اسلامى، قم، چاپ دوم، 1363 هـ. ش - 1404 هـ. ق ص 238.