اعوذ باللّه من
الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل
عقدة من لسانى يفقهوا قولى.
بحث بعدمان، بحث
اجتهاد و تقليد است، كه بحثى است بسيار ارزنده و بايد رسيدگى كامل درباره او داشته
باشيم. اجتهاد كه از نظر لغت به معناى تحمل مشتقت است، از نظر اصطلاح
براى او تعريفهايى شده است. مشهور در ميان بزرگان گفتهاند استفراغ الوسع لتحصيل
المظنة لاحكام الشرعية. كه اين تعريف را
از علامه «رضوان اللّه تعالى عليه» و از حاجبى گرفتهاند. استفراغ الوسع لاستنباط
الفروع من الاصول. بعد از علامه و حاجبى آنكه الآن مشهور است در ميان كتابها،
گفتهاند ملكة يُقتدر بها على استنباط الاحكام الفرعيه من الاصول؛ يك ملكهاى است
كه بواسطه آن ملكه مىتواند استنباط بكند حكم شرعى را از اصول، مثل كتاب و سنت و
عقل و اجماع. بعضى هم گفتهاند اجتهاد هو الاستنباط. خيلى مختصر گفتهاند و ما بقى
كه استنباط از چى، آنها را حسب ما يعلم جائز و امثال اين تعريفها شده است.
مرحوم آخوند در
كفايه - همانطور كه در همه جا رسم اوست - مىفرمايند اين تعريفها لفظى است و خيلى
احتياج نداريم كه درست است يا نه، جامع افراد است يا مانع اغيار است يا نه و اينها
براى تعليم و تعلم و تقريب به ذهن است. به عبارت ديگر اين تعريفها نظير لفظى است
كه تبديل مىكند لفظى را به لفظى ديگر براى تقريب به ذهن، اينجا هم همين طور است.
لذا همه تعريفها درست است. اين هم حرف مرحوم آخوند كه هم ملكه را مىآورند و هم
حرف علامه را مىآورند و يك تصالحى درست مىكنند و مىفرمايند همه اينها درست است.
اصل حرف مرحوم
آخوند درست است، ما هم مىدانيم اينكه ما بنشينيم و بگوييم جامع افراد است يانه،
مانع اغيار است يا نه؟ خيلى احتياج به اين تعريفها و به اين نقص و ابرامها
نداريم. اما دو سه مسئله اينجا هست كه مرحوم آخوند بايد اينجا صاف كرده باشند و آن
اين است كه اين استفراغ وسع كار مجتهد است، نه عمومات استنباطيه. مجتهد قوه اجتهاد
دارد، بواسطه آن قوه اجتهاد مىرود در فقه و از كتاب و سنت و عقل و اجماع كار
مىكند و آن استنباط الاحكام لتحصيل المظنة لتحصيل احكام فرعى، يعنى اين استفراغ وسع
او، اين گردش در كتابهاى فقهى و ادله براى او چيزى درست مىكند وآن اينكه حكم فرعى
را از يك حكم اصلى بيرون مىآورد. اين كار مجتهد است، نه آن قوه. اجتهاد به معناى
مصدرى هم همين است. اجتهد، يجتهد، اجتهادا. اين مصدر است، مصدر جعلى و اسم مصدر كه
نيست. بايد بگوييم روى همين فعل بايد عمل كنيم، نه اسم مصدر و اگر بخواهيم فعل
معنا كنيم، حرف علامه و حرف حاجبى درست است، براى اينكه اجتهاد هو الاستنباط، هو
الاستفراغ الوسع، در چى؟ در فقه. براى تحصيل حكم شرعى نمىداند يك مرتبه بايد
تسبيح بخواند يا سه مرتبه. مىخواهد در رسالهاش بنويسد، مىرود در روايات اهل بيت
عليهمالسلام كوشش مىكند، به اندازه قدرتش كار مىكند. آن وقت از روايات اهل بيت
در مىآورد كه تسبيحات اربعه يك مرتبه واجب است. اين مىشود حرف علامه و حرف حاجبى
كه استفراغ الوسع لتحصيل الحكم الفرعى من الاصول.
اما اگر ملكه
گفتيم كه مشهور اين است كه الاجتهاد هو الملكه، ملكةٌ يُقتدر بها على تحصيل حكم
فرعى من الاصول. اگر اين معنا را كرديم، يك اشكال او اين است كه با لفظ اجتهاد جور
نمىآيد، الا اينكه اجتهاد را اسم مصدر بگيريد و بگوييد اجتهاد يعنى قوه و اين
خلاف واقع است و قوه، اجتهاد نيست بلكه اجتهاد اين نشأ از آن قوه. لذا اينكه
بگوييد الاجتهاد هو الملكه اين درست نيست، الا اينكه اجتهاد را اسم مصدر بگيريد،
مصدر جعل بگيريد و اين هم خيلى كار مشكلى است. آن حالتى كه براى انسان است، آن
اجتهاد و استنباط نيست، بلكه اجتهاد و استنباط از او پيدا مىشود. اين اواخرىها
كه مثل مرحوم شيخ و ديگران از كسانى كه كتاب اجتهادوتقليد نوشتهاند، من جمله از
حرفهاى مرحوم آخوند پيدا مىشود، كه گفتهاند
اجتهاد هو الملكه. كدام اجتهاد؟ اجتهاد فعلى با اسم مصدر بگيريم. مثلاً اينجور خوب
است كه بگوييم: المجتهد له ملكة يقتدر بها على استنباط الاحكام الشرعية من الادلة
الاولية. اين تعريف درست درمىآيد، اما اگر اجتهادِ مجتهد را بخواهيم بگوييم، اگر
هم مصدر جعلى او را بگوييم، بازهم خوب است، اما اگر فعل او را بخواهيم بگوييم، قوه
نيست. اگر تعريف ملكه را بخواهيد بكنيد، بايد لفظ مجتهد را بياوريد تا درست بشود. اگر
تعريف كار مجتهد را مىخواهيد بكنيد، حرف علامه و حرف حاجبى خيلى خوب است و اين
تعريف فعل مجتهد مىشود و ما الآن كه مىخواهيم بحث بكنيم، نمىخواهيم بگوييم فعل
مجتهد چيست؟ بلكه آنكه فعل مجتهد را حجت مىكند چيست، يعنى آن حالت و ملكه، كه آن
حالت قدرت دارد، كه به واسطه آن حالت، استفراغ وسع و استنباط بكند. اين حرف اول.
حرف دوم اين است
كه اين اجتهاد كه همان ملكه مىباشد، همان كارى كه از ملكه سرچشمه مىگيرد، اين
اجتهاد براى تشخيص مجتهد حجت است و اين صرورت است. به عبارت ديگر كسى چيزى را
بفهمد، اگر به او بگويند نفهم، نمىشود؛ محال است و اينكه اخبارى مىگويد اجتهاد -
نه براى خود مجتهد و نه براى ديگران - حجت نيست، بايد يك جور ديگر معنا كنيم تا يك
سر و صورتى پيدا كند. البته اخباريهايى كه روى حرف آنها حساب مىشود، مثل صاحب
حدائق، مثل شيخ صدوق و مثل مرحوم كلينى. اگر بگويند اجتهاد حجت نيست، خوداين گفته
اجتهاد است و خود اين هم نبايد حجت باشد چون در مقام رد اصولى است. او مىگويد
اجتهاد حجةٌ او مىگويد اجتهاد ليس بحجة. اين اجتهاد ليس بحجة اول كارى كه مىكند
قول خودش را مىزند، يعنى يلزم من وجوده العدم و نمىشود كه انسان اين حرف را بزند
كه قول تو حجت نيست و اما قول من حجت است. پس بايد يك حرف غير از اين مرادشان باشد
و آن همان است كه مرحوم آخوند دركفايه در باب قطع گفتهاند كه مراد اينها اين است
كه فقه ما محتاج به كتاب و روايات اهل بيت عليهمالسلام است اما آدم انسان بخواهد
فلسفه را بياورد در فقه و طبق آن دقائق فلسفيه فتوا بدهد و حكم بكند، اين ليس
بحجة.
اين حرف خوبى است
به اين معنا كه هر علمى براى خودش اصطلاحى دارد، هر علمى براى خودش يك روشى و يك
منشى دارد و فقه ماروش و منش او فلسفه نيست، بلكه روش و منش او روايات و قرآن و
فهم عرفى است. همانطور كه اصطلاحات فلسفى را نمىشود در فقه آورد. از نظر فلسفه
مثلاً نمىشود بپذيريم كه رنگ خون جسميت ندارد، يا بخار بول غير از بول است. فقهاء
مىگويند پاك است، اما فلسفه نمىتواند اين را بپذيرد. لذا حرف اخبارىها همين
مراد است و حرف خوبى است و آن اين است كه هر علمى براى خودش اصطلاح دارد، هر علمى
براى خودش يك روش و منش و مبانى دارد. پس بنابراين اينكه اجتهاد براى خودش حجت است
هيچ اشكال نيست و ضرورت است و الا يلزم من وجوده العدم، اين ضرورت عقل و عرف ماست
كه حجت است و بالاخره ضرورت فلسفه ما. رواياتى هم داريم كه انشاءاللّه فردا صحبت
مىكنم كه دلالت دارد به اينكه فقيه اجتهاد كند. امام صادق عليهالسلام به ابان مىفرمود
دوست دارم مثل تو بنشيند فتوا بدهد براى مردم و نظير اين روايت زياد است.
بحث ديگر هم اينكه
براى خودش حجت است، آيا براى ديگران حجت است يا نه؟ بحث عقلى اين را هم بكنم تا
فردا برسيم به روايات. آن هم يك امر فطرى ضرورى است و آن مراجعه جاهل به عالم است،
مثل اينكه زن بى سوادى كه چشم او درد مىكند مىرود دكتر، تا اين اندازه مىفهمد
كه بايد نزد دكتر متخصص چشم برود، رجوع جاهل به عالم. به قول قرآن مىفرمايد:
«افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يُهدى فما لكم كيف تحكمون». ببين عقل و فطرت
چه مىگويد، آنكه مىتواند هدايت كند جامعه بشريت را با علمش با اصولى كه خدا داده
آيا آن مقدم است، يا كسى كه به قول زمخشرى در الموزج مىگويد عمر هفتاد و دو مرتبه
گفته است لولا على لهلك عمر؟ كدام مقدم است؟ عامى نمىداند تسبيحات اربعه چند تا
است؛ بايد تقليد كند از مرجع تقليد. لذا رجوع جاهل به عالم مىگويد اجتهاد مجتهد
هم براى خودش حجت است و هم براى ديگران. در اين باره روايات باندازه تواتر داريم. انشاءاللّه
فردا مىخوانيم.
وصلى اللّه على
محمد و آل محمد.
- «والاجتهاد: اخذ النفس ببذل الطاقة
و تحمل المشقة». راغب اصفهانى، مفردات الفاظ القرآن الكريم طليعة النور، قم، چاپ
اول، 1426هـ ق ص 208.
- رجوع شود به
شرح مختصر الاصول، ص 460 و مبادى الوصول الى علم الاصول، ص 240. البته تعريف مرحوم
علامه و حاجبى اين است: «استفراغ الوسع فى تحصيل الظن بالحكم الشرعى».
- زبدة الاصول، منهج چهارم، ص 141.
البته تعريف مهم شيخ بهايى در زبدة الاصول اين است: «ملكة يقتدر بها على استنباط
الحكم الشرعى الفرعى من الاصل فعلاً او قوة قريبة».
- على الظاهر مرحوم آخوند اجتهاد را
به ملكه تعريف نكردهاند، بلكه تعريف كردهاند به: «استفراغ الوسع فى تحصيل الحجة
بالحكم الشرعى ؛ چرا كه فرمودهاند: «و كيف كان، فالاولى تبديل الظن بالحكم،
بالحجة عليه...». پس ايشان تعريف مرحوم علامه را پذيرفتهاند، فقط بجاى «الظن»، «الحجة»
گذاشتهاند.