اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم. بسم اللّه
الرحمن الرحيم. رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى واحلل عقدة من لسانى
يفقهوا قولى.
مسئله جبر و تفويض و مسئله قضاء و قدر دو
مسئله مشكل است. از صدر اسلام تا الآن هم بوده است. نظير بعضى از
اسرار مختص به علماء است و نهى شديد شده به اينكه عموم مردم وارد اين مباحث
بشوند.
لذا مرحوم آخوند اين دو مسئله را اينجا
آوردهاند و توجيه او هم اين است كه مىخواستهاند كه شما در مسئله جبر و تفويض
و فضاء قدر ورزيده بشويد و براى شما حل بشود.
ديروز راجع به
قضاء و قدر گفتم يك نظم تامى بر جهان حكمفرما است،بلكه بقول
صدرالمتالهين نظام مافوق تمام و نظام اتّم، كه از باب لّم جلو آمدهاند و
گفتهاند اگر نظام اتّم نباشد، يا بايد پروردگار عالم قدرت نداشته باشد،يا عالم
نباشد بر نظام اتّم، يا بايد مدبّر و حكيم نباشد، كه بجاى نظام اتم نظام ناقص آورده
است، يا بايد جواد و كريم نباشد و واجب الوجود مساوق با عالم مطلق است،
همينطور مساوق با قدرت مطلق است. واجب الوجود مساوق با وجود مطلق است،
پس دليل لّم بما مىگويد اين نظام، نظام مطلق و مافوق التمام است.
اين نظام اتّم دو
مرتبه دارد: يك مرتبه در علم ربوبى است كه وقتى بسنجيم، اسم او را
مىگذارند قضاء. معناى قضاء و قدر يعنى نظام اتّم در علم ربوبى، به اين
مىگويند قضاء. اين اصطلاح در فلسفه و علم كلام است و از قرآن شريف هم
گرفته شدهاست و اگر اين نام اتّم را با مرتبه دوم بسنجيم ،يعنى خارجيت به نسبت
خودش، نه نسبت به علم الله تبارك و تعالى، به اين مىگويند قدر. كه
قرآن شريف در اين باره مىفرمايد«و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ماننزّله
الا بقدر معلوم»، همه چيز پيش ما
است، اما باندازه در اين عالم وجود موجود مىشود، به هر كس و به هر چيزى
باندازه احتياجش وسعه وجوديش به او داده مىشود.
لذا قضاء و قدر يك
معنا دارد، قضاء بمعناى حكم است، قدر هم به معناى اندازهگيرى است،
الا اينكه اين نظام اتم را گاهى مىسنجيم در مرتبه عاليهاش، يعنى در
علم ربوبى، گاهى مىسنجيم با خارج، اگر سنجيديم با علم ربوبى مىگوئيم
قضا، و اگر سنجيديم با خارج و عالم وجود مىگوئيم قدر و چون نمىتوانيم
مثال واقعى بزنيم، مثال ناقص چون در رابطه خدا است، براى تقريب به ذهن زده
مىشود. آقاى مهندس اول نقش بردارى ساختمان را مىكند، سپس آن نقشه را
پياده مىكند. آن نقشه ريزى را مىگوئيم حكم و قضاء يعنى آقاى مهندس حكم
كرده است كه اين ساختمان اينجورى بايد باشد.وقتى اين ساختمان را پياده
مىكند، مىگوئيم قدر، يعنى آن حكم آمد درخارج و اندازهگيرى شد.
بعبارت ديگر آن نقشه آمد توى خارج. آن نقشه كه در علم مهندسى است به او
مىگوئيم حكم و قضاء، وقتى آمد در خارج به او مىگوئيم قدر، اين معناى
قضاء و قدر است.
در اين نظام اتم
همه چيز جبر است، غير از اين انسان كه يك قطرهاى از اين درياى وجود
است كه در اين انسان آنكه در علم ربوبى است در انسان
اختيار است.بعبارت ديگر خود انسان را وقتى بسنجيم مثلاً مىبينيم كه گلبلهاى سفيد و قرمز كه
چندين هزار ميليارد در بدن ما موجود است، جبر بر اينها حكم فرماست، كار
گلبلهاى سفيد دائما در جنگ است با ميكروبها. حالا در جنگ يك ذره كوتاهى كند
نمىشود آن وظيفهاى كه بدوش اوست، كم و زياد نمىشود. «ما من
دابةٍ الا هو آخذٌ بناصيتها ان ربى على صراطٍ مستقيم» كه اين ان ربى على صراطٍ
مستقيم يعنى آن گلبلهاى سفيدى كه خدا ناحيه او را گرفته، يعنى جبر فقط است
اين در راه مستقيم است. آن وظيفهاى كه بدوش اوست، بخوبى عمل مىكند
و نمىتواند كندى كند يا كم كارى كند. جريان خون در تمام اعضاء و جوارح ما،
همچنين راجع به عالم وجود مثل كره زمين كه 16 حركت دارد، يك حركت
وضعى دارد كه شبانهروز پيدا مىشود، يك حركت انتقالى دارد كه چهار فصل
پيدا مىشود كه به دور خورشيد است. يك حركت بدنباله خورشيد و خورشيد
بدنباله ستارهها و امثال اين حركتها. اين حركت كره زمين بدنباله خورشيد،
اين جبر است. بخواهد كندى كند پرتاب در فضا مىشود و آب مىشود، اگر هم يك
ذره تندى كند اصطكاك مىكند با ستارهها يا با خورشيد و بالاخره اين جبر
حكمفرماست بر كره نظام اتم زمين، كه آيه شريفه يك جمله
دارد كه مىفرمايد:« فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها»، به آسمانها و به زمين گفتيم بيا
خواه ناخواه بايد بيايد و تابع باشد گفتند مىآئيم و تابع هستيم. هر كجا را بسنجيد
همين است.
در عالم ملكوت
آنجا هم جبر است و« لا يعصون الله ما امرهم».لذا در قضيه فطرس ملك
نمىدانيم چه جورى است و از متشابهات تاريخ است و
نمىدانيم اين آقا چه كار كرده است. حضرت جبرائيل مخالفت كند نه، ترقى كند نه، تنزل كند نه،
در آنجا جبر حكمفرما است. فقط اختيار در انسان است و در جن هم چون يك امر
مبهمى است و كسى تا حال نتوانسته حل بكند كه جن چيست چه طورى است، در
جن صحبت نكنيم.
آنكه الآن
مىخواهيم صحبت بكنيم در اين انسان است. اين انسان يك قطره است در درياى
وجود، از نظر كّم خيلى ناچيز است. محققا اگر عالم ملكوت را هم جلو نكشيم،
نسبت به همين عالم ماده هم استان يك قطره است در مقابل دريا، بقول روايات
ما اين كره زمين نسبت به آسمان اول ريگ است در بيابان، از نظر كيف هم
قرآن مىگويد همه عوالم براى اين انسان است. اين خليفة الله است،«الم تروا انّ
الله سخرلكم ما فى السموات و ما فى الارض» و اين خليفه الله
باندازهاى درجه گرفته كه خدا فرموده«و اصطنعتك لنفسى». اين خيلى مقام است،
همه عالم براى تو و اما تو براى خودم. از نظر كيف چنين است:«و تزعم انك
جرمٌ صغير و فيك انطوى العالم الاكبر» اينكه از نظر كيف اين قدر عظمت
دارد، براى اين است كه در هنگام انتخاب مختار است. همه عوالم مقدرشان
جبر است، همه عوالم قضائشان جبر است،اما همه اين انسانها قضائشان و
قدرشان اختيار است.
انسان كه از نظر
كم قطرهاى است از عالم وجود، از نظر كيف خليفة الله است و همه عالم
براى او خلق شده است. از نظر كيف انسان براى خدا خلق شده چرا؟ براى اينكه
مقدّر او و قضاى او اين است كه انتخاب مال خودش باشد و مختار است. به چه
دليل مختار است؟ اولاً اينكه اگر خيل بيائيم پائين، العرف ببابك بقول مثنوى:
اينكه گوئى اين كنم يا آن كنم اين دليل اختيار است يا صنم
فرق بين غافل و
متئبه را همه مردم بازارى مىفهمند، فرق بين نائم و متنبه راهمه مىفهمند.
يك كسى خواب است پاهايش را دراز مىكند و مىزند به شما. اما يكوقت
بيدار است و پاهايش را مىزند به شما، هر بچهاى كه آنجا باشد اولى را با دومى
فرق مىگذارد، آن اولى استحقاق عقوبت ندارد و روى دومى استحقاق مذمت هست.
لذا بقول استادمان
حضرت امام رضوان اللّه تعالى عليه اگر ما هيچى نداشتيم جز فهم
عرفى و جز حكم بازار و عرف، حكم مىكرديم كه فرق است
بين كره زمين و حركتش و حركت انسان. عرف مخصوصا عرف عالِم يعنى يك نفر دانشمندى كه
ذهن خود را خالى كند از اصطلاحات، مىبيند فرق است بين جريان خون در زبان
و در جريان حرف زدن به زبان.كه در جريان خون در زبان صد درصد جبر است و
اما اينكه بگو يا نگو اين دست انسان است و اين را عرف بخوبى دلالت
مىكند.
لذا دليل اول اما
اينكه جبر نيست در انسان، فهم عرف است. بله اين فهم عرف مىگويد لا
جبر و لا تفويض بل امروه بين الامرين. اين زبان اگر جريان
خون نداشته باشد كه نمىتواند حرف بزند پس جبر است.اما در انتخاب و حرف زدن اختيار است.
جبر فقط نه، تفويض فقط هم نه، بايد تمام شرائط باشد تا من بتوانم بگويم يا
نگويم.اينكه كارى را بكنم، يا نكنم من و يا بگويم يا نگويم متوقف است به يك
امور جبرى، كه يكى از معانى لا جبر و لا تفويض بل امرٌ بين الامراين همين
است و اين معانى عرفى است كه هر ذى شعورى درك مىكند.
و صلى اللّه على محمد و آل محمد
-كتاب الاربعين شيخ ما حوزى،ص281.